سفارش تبلیغ
صبا ویژن

وسواسی بشوید!

ارسال‌کننده : گل دختر در : 87/6/9 1:55 صبح

دو هفته از ارسال مطلب قبلیم در وبلاگ می گذرد. این بیست تا نظر آخر را که اصلا حوصله ام نشده عمومی کنم. چون بعضی از نظرات را نمی شود بی جواب عمومی کرد. البته امتحانات ترم تابستان حوزه و دانشگاه هم مزید بر علت شده بود و این مدت مثل ارواح کانکت می شدم و بی آنکه رد پایی بماند می رفتم. آنچه مرا به فکر برده این است که با وجود سکون تقریبا دو هفته ای وبلاگ می بینم هر روز بیش از دویست بازدید کننده دارد. هرچقدر فکر می کنم که این بازدیدکنندگان گرامی به چه امیدی اینجا می آیند و چه حاصلشان می شود که فردایش هم می آیند نمی فهمم. نمی شود که هر روز دویست نفر دیگر بیایند. البته آمار وبگذر حکایت از جستجوگران اینترنتی دارد که به دنبال واژه دختر و مشتقاتش روزانه حدود 50 بازدید گلدختر را رقم می زنند؛ اما 150 نفر بقیه چرا می آیند؟! واقعا نمی دانم!
از طرفی خودم را در قبال دقایقی که میزبان شما هستم مسئول می دانم و از طرفی هم پیش خودم می گویم خب می خواستند نیایند! مگر من قرارداد بستم که اینجا همیشه تازه و پربار باشد!؟ برای هرکس ممکن است مشکلات روحی و معیشتی پیش بیاید که حل آنها مهم تر از نوشتن پست وبلاگی باشد.
حالا صفحه ی گل دختر دات پارسی بلاگ دات کام فقط یک صفحه از بین بی انتها صفحات اینترنت است و خدا را شاکرم که سعی کردم از گزافه نویسی دوری کنم و کمتر بیراهه بروم. اما آیا تا به حال دقت کردید چقدر از مطالبی که می خوانید واقعا ارزش خواندن را دارد. منظورم فقط مطالعات اینترنتی هست. وبلاگ های به روز شده، تالارهای گفتمان، فرند فید، توییتر، اخبار، تحلیل ها و ... . چندی پیش که فکر می کردم خیلی بزرگ شدم به خودم می گفتم اگر وبلاگ خوانی و فروم ها ارزش های محتوایی زیادی نداشته باشند؛ ولی خبر را باید خواند. اصلا خبر را به خاطر خبر بودنش و دانستنش باید خواند و هر منبع و محتوایی که داشته باشد مهم نیست. مدتی زیاد می خواندم. اینقدر که واقعا جنگ نابرابر اطلاعات را در مغزم حس می کردم. یکی از فرهنگ می گفت؛ آن یکی بی فرهنگی را می ستود. دیگری مسخره اش می کرد. دوستش جنجال خبری علیه اش راه می انداخت. دلم می خواست خبرها را که می خوانم آخر شب جمع بندی ذهنی از آنچه فهمیدم داشته باشم؛ اما اخبار هیچ وقت تمامی نداشتند و به من فرصت تحلیل نمی دادند.فقط یک تنه به ذهنم تزریق می شدند و همیشه نگران بودم مبادا خبری بشود و من نفهمم. اینها را که می گویم تا تجربه نکنید خواندنش برای شما و گفتنش برای من بی فایده هست. می گویم چون می دانم تعداد زیادی از دوستان و آشنایانم هستند که به این مرحله هجوم اطلاعاتی رسیده اند و خودشان بی خبرند. فقط کافی هست که مثل من دو ماه قید چت را بزنید و حتی ایمیلهایتان را منهدم کنید! کمی خودتان را به کوچه علی چپ بزنید که به من چه اگر صد نفر هم وبلاگم را آمدند و مطلب جدید نداشتم. بگذار خودم را میان این آشفته بازار اخبار و اطلاعات پیدا کنم تا بلکه بتوانم بهتر از قبل بنویسم و تحلیل کنم. کمی خودخواهی برای زندگی سالم لازم است.
من که بعد از مغلوب شدن در جنگ نابرابر اطلاعاتی سعی کردم شماره انداز مغزم را صفر کنم و از اول شروع کنم. گوگل ریدر کنترل شده راهکار خوبی بود. فقط وبلاگ هایی را اد کردم که مطمئن بودم اگر به روز شوند حتما بهشان سر می زنم. فکر نکنم تعدادشان از ده تا تجاوز کرده باشد. پیش خودم فکر کردم که اصلا از اخبار چه می خواهم و کدامشان بیشتر به دردم می خورند. اخبار حوزه و دانشگاه، اخبار مرتبط با مباحث زنان، چند وبلاگ فمینیستی به عنوان نمونه و مختصری اخبار از اوضاع فرهنگ و اجتماع و سیاست فعلا برایم کفایت می کند. به حکم دانشجو بودن هم باید در جریان جدیدترین اخبار آی تی باشم. فعلا تا این مرحله را پیش رفتم؛ اما اینکه چطور گزینش خبری کنم و بیش از حد از این موضوعات تجاوز نکنم را نمی دانم.باید اینقدر برای مغزم ارزش قائل باشم که با وسواس آنرا تغذیه اطلاعاتی کنم. باید خبرگزاری ها را بنا بر سیاست گزینش خبری شان بشناسم. بعضی خبرگزاری ها همیشه اوضاع را بحرانی نشان می دهند و بعضی از آنهایی هستند که نصف شب در بوق و کرنا می کنند  شهر در امن و امان است!
اگر هدفم از خواندن و استفاده ای که ازشان خواهم برد روشن باشد راه هم برایم روشن می شود. احساس می کنم در مورد وبلاگ نویسی کمی به این مرحله رسیده ام. چون از اول یک تصور ذهنی از وبلاگ داشتم و شاید هنوز به دنبال آن باشم. دوم دبیرستان که بودم با فاطمه و افسانه که از مدرسه بر می گشتیم حتما توقف کوتاهی جلوی دکه روزنامه فروشی سر کوچه داشتیم. فاطمه مجله روزهای زندگی می خرید. افسانه روزنامه ورزشی می خرید و من روزنامه جام جم و سروش جوان که آن وقتها ماهنامه بود. برای اولین بار کلمه وبلاگ را درسروش جوان خواندم. شاید الان به مذاق خیلی ها خوش نیاید؛ اما من اولین بار کلمه وبلاگ را در مصاحبه ای که سال 81 با آقای حسین درخشان چاپ شده بود شنیدم و ذهنیتی که ایشان از وبلاگ داشتند در وجودم هک شد. یک نشریه به سردبیری خودم! آن وقت ها با اینترنت بیگانه نبودم. چند ماه بعدش که اولین وبلاگم را زدم کاملا حالت یک نشریه الکترونیک داشت و زمانبندی و ستون بندی شده بود. شاید به خاطر شناخت اولیه ای که با وبلاگ پیدا کرده بودم وبلاگ نویسی ام کمتر به جاده خاکی زد و بیش از دو سال هست که نسبتا یکنواخت می نویسم.
بلند بلند فکر کردم. برای من که ناپرهیزی بود و می دانم خیلی ها در نظرات خصوصی مذمتم می کنند. اما نوشتم به این امید که تجربه محدودم از وبلاگ نویسی و وبگردی به کار کسی بیاید. شاید به کار شمایی که همیشه فکر می کنید از قافله حوادث روز دنیا عقب هستید و از آن طرف هم خانواده تان شما را از جمعشان دور می بینند. از اینجا رانده و از آنجا مانده. به نظرم بهتر است که یک جاپارک مناسب پیدا کنید، راهنما بزنید و پارک دوبل کنید. ماشین را پارک کنید و دو قدمی در هوای آزاد قدم بزنید. به ساعاتی فکر کنید که مثل یک آدم آهنی پشت ماشین بودید و دیگر شکل صندلی شدید. ماشینتان را از دور نگاه کنید. ببینید آیا می تواند شما را به مقصدتان برساند؟!




کلمات کلیدی :

الکسا