http://goldokhtar.ParsiBlog.comگل دخترParsiBlog.com ATOM GeneratorTue, 19 Mar 2024 05:46:40 GMTگل دختر515tag:goldokhtar.ParsiBlog.com/Posts/465/%da%86%da%af%d9%88%d9%86%d9%87+%d8%af%d8%b1+%d9%85%d8%b5%d8%a7%d8%ad%d8%a8%d9%87+%d9%88%d8%b1%d9%88%d8%af%d9%8a+%d8%ad%d9%88%d8%b2%d9%87+%d8%b4%d8%b1%da%a9%d8%aa+%da%a9%d9%86%d9%8a%d9%85%d8%9f/Fri, 01 Jun 2018 17:09:00 GMTچگونه در مصاحبه ورودي حوزه شرکت کنيم؟<div dir='rtl'><p><a name="OLE_LINK6">معمولا هر سال حوالي همين ايام که #مصاحبه_جامعه_الزهرا شروع مي­شود پيام­ها وکامنت­هايي براي راهنمايي در خصوص موفقيت در مصاحبه دريافت مي­کنم. راستش من متخصص مصاحبه نيستم و مصاحبه حوزه هم تنها يک بار براي سطح دو آن هم حدود دوازده سيزده سال پيش و يک بار هم سطح سه حدود چهار سال پيش شرکت کرده ام و بدون اينکه استرس مصاحبه داشته باشم قبول شدم. البته تجربه مصاحبه جدي­ام بيش از اين دو مورد است و هر کدام به دلايلي به خاطره اي شيرين تبديل شده. براي مصاحبه دکتري که کمي نگران بودم از بعضي اساتيدم که مي­دانستم تجربه مصاحبه­گري داشته­اند مشورت خواستم. از قرار معلوم مصاحبه هم فوت و فن خودش را دارد، گرچه هميشه برايم به سادگي گذشته اما دوستاني هم داشته­ام که چند سال متوالي در مصاحبه حوزه رد شده­اند و ديگر هيچ­وقت پايشان به حوزه باز نشد. با اين تفاصيل بخواهم چند توصيه به افرادي که در آستانه مصاحبه شدن هستند بگويم حتما و اکيدا مورد اول هدف­داشتن و اعتماد به نفس است. هيچ­ نهاد و موسسه­اي نمي­پسندد که شما خواب­زده شده باشيد يا اتفاقي گذرتان به آنجا افتاده باشد و حالا پشت ميز مصاحبه نشسته باشيد. ايده­آل­ترين حالت اين است که آنجا نشستن آمال و آرزويتان بوده، مدت مديدي براي رسيدن به آن تلاش کرده باشيد و هر آنچه هستيد و افقي که براي آينده زندگي­تان داريد با اعتماد به نفس ابراز کنيد. دقت کنيد که دروغ و تظاهر اينجا اصلا جايي ندارد و ضدارزش است. حتي اگر تبحر بالايي در اين موضوع داشته باشيد، جداي از غيراخلاقي بودنش، بالاخره در مصاحبه هم نشد در طول تحصيل دستتان رو مي­شود و خودتان نمي­توانيد ادامه دهيد.</a></p><br><p>يادم هست قبل از مصاحبه جامعه چند تا از دخترها داشتند تند و تند رساله مي­خواندند و با هم مرور مي­کردند. نمي­گويم مخصوص مصاحبه مطالعه کنيد؛ اما دست­کم دانسته­هايتان قبلي­تان را مرور کنيد تا جواب­هاي لغزان شما به يقين تبديل شوند. اطلاع از اخبار و حوادث اخير ايران و جهان، آخرين صحبت­هاي رهبر انقلاب يا امام جمعه شايد به کارتان بيايد. هرچند معتقدم تا اين اخبارو اطلاعات و پيگير بودنشان به جان کسي ننشسته باشد نمي­تواند در مصاحبه تظاهر به دانايي کند.</p><br><p>همه سوالات مصاحبه هم ارزش پاسخ دقيق و کامل ندارند. گاهي سوال فقط براي اين پرسيده مي­شود که مهارتهاي جنبي شما را بسنجد. خودتان را درگير کلمه به کلمه سوال نکنيد. مصاحبه دانشگاه امام صادق که شرکت کرده بودم ازم پرسيدند چند وزير داريم؟ طبعا جواب اين سوال را نمي­دانستم. جواب دادم به تعداد وزارت خانه­ها. پرسيدند خب حالا چند وزارتخانه داريم؟ گفتم مي­توانيم با هم بشماريم: آموزش و پرورش، علوم، .... خنديدند و گفتند کافي است!</p><br><p>در مصاحبه حوزه، بعضي سوالات حتما پرسيده مي­شوند. مثل اينکه هدفتان از طلبه شدن چيست؟ سعي کنيد پاسخ اين سوال را از پيش آماده داشته باشيد و يکي دو جمله طلايي و نغز هم به خاطر بسپاريد. احتمال زياد از شما بخواهند بخشي از قرآن را هم قرائت کنيد. اين روزها فرصت خوب براي تمرين است. اگر جاي خاصي را مشخص نکردند و اختيارش با خودتان بود سوره­اي از قرآن که مي­دانيد تسلط بيشتري داريد را باز کنيد. به طور کلي معمولا مصاحبه­ها دو بخش دارند. يک بخش مصاحبه علمي و دانشي است و بخشي هم سنجش اهداف و انگيزه. عموم افراد نسبت به بخش اول نگراني بيشتري دارند؛ در حالي که من اگر روزي در جايگاه مصاحبه­گر قرار بگيرم براي بخش دوم اهميت بيشتري قائل خواهم بود. زيرا علم و دانش قابل ارتقاست اما روحيه و انگيزه را به سختي مي­شود به کسي تزريق کرد. حسابتان با خودتان صاف باشد. اگر دانشگاه قبول نشده­ايد و مي­خواهيد حوزه برويد، اگر از سر کنجکاوي دوست داريد طلبه شويد يا هر دليل ديگري جز علم­آموزي در مسير دين داريد، انتظار يک مصاحبه درخشان يا مهارت کتمان حقايق نداشته باشيد. در يک جمله بخواهم بگويم: «قوي باشيد، خودتان باشيد و به خدا توکل کنيد.»</p></div>گل دخترtag:goldokhtar.ParsiBlog.com/Posts/464/%d8%b9%d9%88%d8%a7%d9%82%d8%a8+%d8%aa%d8%b4%d8%aa+%d9%be%d8%b1+%d8%a7%d8%b2+%d8%b4%d9%8a%d8%b1/Sat, 03 Feb 2018 17:45:00 GMTعواقب تشت پر از شير<div dir='rtl'><p> </p><br><p><span style="font-size: small;">در روزهايي که هر روز شاهد ظهور يک نوع کارشناس هستيم! حضور خانم جواني به‌ عنوان کارشناس مذهبي در رسانه تصويري يکي از شبکه‌هاي استاني دور از انتظار نيست! </span></p><br><p><span style="font-size: small;">توصيه به شستن پاي شوهر در تشت پر از شير و بوسيدن آن در رسانه‌اي که مخاطب‌ش اعم از زن و مرد، مذهبي و غير مذهبي، فقير و غني مي‌باشد، نه با عقل انسان سازگاري دارد و نه با شرع و نه با هيچ علم روانشناسي.</span></p><br><p><span style="font-size: small;">کدام عقل سليمي قبول مي‌کند پاي همسري که معتاد است و شيره وجود زندگي زنان‌شان را با هر ترفندي مي‌مکند، و يا مرداني که دست‌بزن دارند و هر لحظه ممکن است به هر بهانه‌اي صحنه سياهي را براي زنان‌شان به تصوير بکشند را در تشت پر از شير ماساژ دهند، ببوسند تا استرس‌هاي مرد از بين برود و از حملات قلبي آن جلوگيري کند!</span></p><br><p><span style="font-size: small;">از لحاظ شرعي، فکر مي‌کنيد در جامعه‌اي که درصد قابل توجهي از مردمش در تأمين لبنيات و شير روزانه که هيچ حتي نان روزانه‌اش مانده‌است توصيه به ماساژ پاي مرد در تشت پر از شير چيزي جز اسراف تلقي مي‌شود؟</span></p><br><p><span style="font-size: small;">متخصصان علم مشاوره و روانشناسي بيايند و بگويند آيا اين توصيه را مي‌توان به عنوان جادوي عشق براي خانواده‌هايي که در سطوح مختلف داراي مشکلات اجتماعي و خانوادگي هستند در نظر گرفت؟ آيا پيچيدن اين نسخه پاسخ‌گوي رفع مشکلات زنان ما است؟ مشکلاتي که ريشه آن نه تنها بعضا به مردان بر نمي‌گردد، بلکه به وضعيت فرهنگ، جامعه، اشتغال و خيلي مسائل اجتماعي ديگر مرتبط مي‌‌شود!</span></p><br><p><span style="font-size: small;">اين چيزي جز پاک کردن صورت مسأله نيست...</span></p><br><p><span style="font-size: small;">وقتي از دين فاصله گرفتيم و بجاي ترويج توصيه‌هاي اخلاقي اسلام قيافه روانشناسان به روز را به خود دهيم بيش از اين نمي‌شود! اسلامي که به زن توصيه کرده در صورت گرفتاري‌هاي زندگي به شوهر اميد دهد و ترغيبش کند به خدا توکل کند و غصه دنيا را نخورد و اينطور محبت و علاقه خود را به همسران‌شان نشان دهد ديگر چه نيازي به توصيه شستن پاي شوهران‌شان با شير براي رفع استرس؟</span></p><br><p><span style="font-size: small;">حال با اين اوصاف اگر رسانه‌هاي غير داخلي تيتر بزنند «تلويزيون ايران به (زنان قرباني سوءاستفاده خانگي) توصيه مي‌کند پاي همسرانشان را ببوسيد» مقصر را چه کسي بدانيم؟</span></p><br><p><span style="font-size: small;">پ.ن.........................................</span></p><br><p><span style="font-size: small;">لينک اين مطلب در <a href="http://goldokhtar.kowsarblog.ir/tash-shir">گلدختر</a> <a href="kowsarblog.ir">کوثربلاگ</a><br /></span></p><br><p> </p></div>زهرا نيستانيtag:goldokhtar.ParsiBlog.com/Posts/463/%d9%85%d8%b1%d8%af%da%af%d8%a7%d9%86+%d8%ae%d8%a7%d9%85%d9%88%d8%b4/Sat, 26 Aug 2017 11:44:00 GMTمردگان خاموش<div dir='rtl'><p><br><p style="text-align: justify;"><span style="color: #808080;"><span style="font-size: 10pt;">اولين تجربه‌اش در زندان به سه سال پيش بر مي‌گردد. همسرم را مي‌گويم، زماني که ايام تبليغي فرا مي‌رسد با هماهنگي سازمان زندان‌ها بعنوان روحاني بين زندانيان حضور مي‌يابد، گاهي بند قاتلين روزي‌اش مي‌شود، گاهي بند جرايم اقتصادي، گاهي قاچاقچيان، گاهي ...</span></span></p><br><br><p style="text-align: justify;"><span style="color: #808080;"><span style="font-size: 10pt;">اين بار بند متادوني‌ها قسمت َش شد... بندي که حتي مي‌ترسيدند به همسرم نزديک شوند! وقتي علت را جويا مي‌شوند مي‌گويند: «اينجا هيچ کدام از مسئولين به ما سر نمي‌زنند، هر کسي هم براي سرکشي وارد مي‌شود حق نزديک شدن به آنها نداريم، هراس از ابتلا به انواع بيماري، بين ما و آنان ديواري بلند کشيده...»</span></span></p><br><br><p style="text-align: justify;"><span style="color: #808080;"><span style="font-size: 10pt;">همسرم تعريف مي‌کرد از آنان خواستم تا خاطرات‌شان را بنويسند، زندگي شان را در قالب داستان بيان کنند، تا شايد کمي گرد مردگي از رويشان برداشته شود...</span></span></p><br><br><p style="text-align: justify;"><span style="color: #808080;"><span style="font-size: 10pt;">خواندن داستان‌ها و خاطرات آنان بيش از پيش غم‌زده و نگرانم کرد، دلَ‌م نيامد صحبت‌هاي همسرم را منتشر نکنم. شايد خلاصه باشد ولي خواندنش خالي از لطف نخواهد بود...</span></span></p><br><p style="text-align: justify;"><span style="color: #000000;"><span style="font-size: 10pt;">"کلمه «فراموش شدگان» خاطرات تيرماه 96 را برايم زنده مي‌کند. زماني که بعنوان روحاني طرح هجرت به ندامتگاه قزلحصار کرج اعزام شدم.</span></span></p><br><br><p style="text-align: justify;"><span style="color: #000000;"><span style="font-size: 10pt;">با هماهنگي مسئول فرهنگي زندان، بعنوان روحاني اندرزگاه متادوني‌ها معرفي شدم، قسمتي که در بين زندانيان به بند «مردگان خاموش» معروف بود، زندانياني که اکثرا به بيماري‌هايي همچون ايدز و سل مبتلا بودند.</span></span></p><br><br><p style="text-align: justify;"><span style="color: #000000;"><span style="font-size: 10pt;">همانجا بود که يافتم زنده‌هايي را كه فراموش شده‌اند و كسي از آنها خبري نمي‌گيرد، زنداني كه ده سال نه بلكه بيست و پنج سال اسير است و از خانواده‌هايشان هيچ خبري ندارند، حتي نميدانند فرزندانشان عروس يا داماد شده‌اند.</span></span></p><br><br><p style="text-align: justify;"><span style="color: #000000;"><span style="font-size: 10pt;">استاد دانشگاهي كه روزي سخنران سمينارها و همايش‌ها بود و براي ديدار با او نياز به هماهنگي وتشريفات خاص داشت، اكنون كسي سراغش را نمي‌گيرد و به تنهايي غرق در خاطرات گذشته‌است.</span></span></p><br><br><p style="text-align: justify;"><span style="color: #000000;"><span style="font-size: 10pt;">فراموش شدهاي كه تنها دلخوشي‌اش عكس پسرک شش ساله‌اش است که‌ در بهزيستي نگهداري مي‌شد و با حسرت مي‌گفت: "حاج اقا چقدر در عكس قشنگ مي‌خنده، مجبورم براي تامين هزينه نگهداريش نامه براي زندانيان بنويسم و در نهضت زندان درس بدم ..."</span></span></p><br><br><p style="text-align: justify;"><span style="color: #000000;"><span style="font-size: 10pt;"> فراموش شدگاني كه روزگاري اسم‌شان در بنر شهرها به عنوان قهرمان نوشته شده‌بود، يا بازاريان و مسئولاني‌ كه اطرافشان شلوغ بود و اكنون در گذر زمان، زندان آنها را به دست فراموشي سپرده‌است و كسي سراغي از آنها نمي‌گيرد.</span></span></p><br><br><p style="text-align: justify;"><span style="color: #000000;"><span style="font-size: 10pt;">بزگترين عذاب و نعمت الهي در زندان همان فراموشي است، عذاب است كه سالها ملاقات نداشته‌باشي و كسي جوياي احوالت نباشد ‌و شب و روزت مثل هم باشد، حتي ديگر حوصله‌اي برايت نماند تا با هسته‌هاي خرما تسيبح درست کني تا با فروشش بتواني پاکتي سيگار براي خودت بخري... در مقابل فراموشي بزرگترين نعمت آن است‌ که ديگر يادتان نيايد روزي‌که به زندان آمديد پدر و مادر، همسر و فرزندان همراه‌تان بودند و اكنون بعضي از آنها را از دست داده‌ايد.</span></span></p><br><br><p style="text-align: justify;"><span style="color: #000000;"><span style="font-size: 10pt;">گاهي خودم را در بين آنها گم مي‌کنم و فراموش مي‌کنم که روحاني آن بند هستم، فراموش مي‌کنم از قرآن و روايت بگويم، جک و لطيفه مي‌شنويم و صداي بلند خنده در حسينه براي لحظاتي جلب توجه مي‌کند، که اين لطيفه‌ها بيشتر بازگو کردن خاطرات زندانيان مي‌باشد، همانند روزي که از دوستي اقامه‌ي نماز را پرسيدم ولي در همان ابتداي اقامه، چشماني که تا ثانيه‌هاي گذشته به من نگاه مي‌کرد آرام آرام پلک‌هايش سنگين شد و صدايش مثل نواري که در ضبط صوت گير کرده نامفهوم ماند و خوابش گرفت... از حسينه خارج شدم، او ماند در روياهايي که بوي متادون مي‌داد.</span></span></p><br><br><p style="text-align: justify;"><span style="color: #000000;"><span style="font-size: 10pt;">يا جوان صافکار ماهر قديمي که اسم زن بازيگري را با خطي درشت روي بازويش خالکوبي کرده‌بود و عکسش را همه جا با خود مي‌برد حتي اسمش را صدا مي‌زد و گه‌گاه مودبانه همانند بچه‌هاي کوچک از من اجازه مي‌گرفت تا لحظه‌اي در کنارم بنشيند تا از عشق خيالي خود بگويد، و نماز ميخواند تا خدا كمكش كند به او برسد... در حيرتم از بلايي كه مواد مخدر بر سر زندانيان آورده‌است...</span></span></p><br><br><p style="text-align: justify;"><span style="color: #000000;"><span style="font-size: 10pt;">و در حيرتم از دست طمع کاراني که زندگي عده‌اي را تباه کرده‌اند و افتخار مي‌کنند.</span></span></p><br><br><p style="text-align: justify;"><span style="color: #000000;"><span style="font-size: 10pt;">فراموش نکنيم وقتي دنبال علت دردها مي‌گرديم چوب توبيخ را تنها بر سر زندانيان نکوبيم.</span></span></p><br><br><p style="text-align: justify;"><span style="color: #000000;"><span style="font-size: 10pt;">شايد اگر خانواده‌ها براي تربيت فرزند دقت بيشتري داشتند يا آموزش در مدارس به درستي انجام مي‌گرفت و يا مسولين رنگ فقر و اختلاف طبقاتي را کم رنگ مي‌کردند و هزاران يا....</span></span></p><br><br><p style="text-align: justify;"><span style="color: #000000;"><span style="font-size: 10pt;">امروز با افسوس خاطره‌هاي زندان و زندانيان را ذکر نمي‌کرديم."</span></span></p><br><p style="text-align: center;"><span style="color: #000000;"><span style="font-size: 10pt;"><img src="https://saimg-a.akamaihd.net/saatchi/386259/art/3515860/2585747-CVJCBKNY-6.jpg" alt="" width="375" height="375" / onload="ResetWH(this,470);"><br /></span></span></p><br></p></div>زهرا نيستانيtag:goldokhtar.ParsiBlog.com/Posts/462/%d8%a8%d8%af%d9%86+%d8%aa%d9%88%d8%8c+%d9%86%d8%b8%d8%b1+%d9%85%d9%86/Fri, 02 Jun 2017 10:31:00 GMTبدن تو، نظر من<div dir='rtl'><p style="text-align: justify;">دقيقا همان وقتي که داشتم طرح يادداشتم را مي­ريختم تا بگويم «ما از آن خانواده‌­هاش نيستيم که درباره ظاهر همديگر رک و پوست­‌کنده نظر بدهيم»، مادر بزرگم رشته افکارم را بي‌­هوا پاره کرد و گفت: «ولي يه­‌کم چاق شديا، دو سه ماه پيش اينجوري نبودي.» براي افطار تنهايي مهمان مادربزرگ بودم و در حال بازي با بشقاب ميوه زردآلو و گيلاس طبق معمول در فکر و خيالاتم غوطه‌­ور. سرم را برگردانم و نگاهي به پيرزن خميده عصا به دست و چشمان ريزبين­ و دل پرمهرش انداختم. هميشه وقتي براي دايي­‌هايم خواستگاري مي­‌رفتيم اصطلاحات کليدي مادربزرگ درباره «چشم و ابرو» و «لب و دهنِ» سوژه، اسباب خنده ما مي­‌شد. اينقدر دقيق اين دو جفت عنصر جدايي‌ناپذير را در همان نگاه اول بررسي مي­‌کرد که وقتي خواهرم پارسال مي­‌خواست براي تمرين کلاس داستان‌نويسي‌­­اش چند مدل لب و چشم را توصيف کند سراغ مادربزرگ آمد و ما توفيق آشنايي با چند مدل لب جديد پيدا کرديم؛ لب خرمايي، لب قيطوني و ... .</p><br><p style="text-align: justify;"> </p><br><p style="text-align: justify;">يادم آمد عقربه ديروز دقيقا خلاف حرف مادربزرگ، دو کيلو کمتر از هميشه نشان مي­‌داد. اولش خواستم منکر قضيه شوم؛ اما بعد انگار که موضوع صحبت فرد ديگري باشد با بي‌­توجهي شانه بالا انداختم، زردآلوي درشتي را دو نيم کردم و گذاشتم سير دلش نظر بدهد.</p><br><p style="text-align: justify;"> </p><br><p style="text-align: justify;">برگشتم سر طرح و نقشه يادداشتم. «ما گاهي درباره ظاهر همديگر رک و پوست­‌کنده نظر مي­‌دهيم؛ اما من از آن آدم‌­هاش نيستم که جدي بگيرم.» دو سه بار که خواستند سرتاپايت را برانداز کنند و محل ندادي، خودشان دستگيرشان مي‌‌­شود که گوش­هايت نسبت به اين حرف­ها در و دروازه شده. هر چقدر هم يقه جر بدهند که از زير زبانت حرفي بيرون بکشند، که تاييد يا رد کني و رشته صحبت را ادامه بدهي، سکوت رفتار و گفتار خودت، ختم همه­‌ي گفته­‌هاست. در عوض وقتي هر روز تيپ جديد بزني، مدل موهايت را عوض کني، رنگ لاک ناخن و لنز چشمت را ست کني و خرامان خرامان جلوي خلق الله رژه بروي، زبان بي‌­زباني­‌ات فرياد مي­‌زند که بياييد درباره ظاهر من نظر بدهيد.</p><br><p style="text-align: justify;"> </p><br><p style="text-align: justify;">گيرم که همه­‌ي مردان کوچه و خيابان بد، همه‌­شان هيز و چشم­‌چران و اصلا ظرفيت و لياقت يک جامعه متمدن و زنان شيک­‌پوش را ندارند؛ چرا زنان و دختران ما بايد از اين خشونت زيرپوستي و اظهار نظر هم­‌جنس­‌هاي خود درباره سر و وضعشان اينقدر جان به لب بشوند که با اشاره مجري بي.بي.سي برايش کمپين و چالش هم راه بيندازند و عالم و آدم را مقصر اين اظهارنظرهاي سخفيانه بدانند؟ خب عزيز من! وقتي تمام شخصيتي که از خودت نشان مي‌دهي همين رنگ و لعاب و ميزان انحناي اجزاء صورت و بدن است، انتظار داري بقيه کدام روح بلند ناديده‌ات را سر دست بگيرند؟ بله خب هميشه آدم‌هاي بيکاري هستند که اگر نظر ندهند مي‌ميرند و فورا اولين چيزي که به چشمشان بيايد را مي­‌کنند موضوع صحبت؛ اما اين ما هستيم که تعيين مي­‌کنيم وقتي وارد يک مجلس مي‌­شويم اول صداي پاشنه کفش و به هم خوردن النگوهايمان بلند شود، يا آوازه کتاب­‌هاي خوانده و نوشته­مان؟</p><br><p style="text-align: justify;"> </p><br><p style="text-align: justify;">«ما که از آن خانواده­‌هاش نيستيم اجازه بدهيم بقيه درباره ظاهرمان رک و پوست­‌کنده نظر بدهند.» شما را نمي­‌دانم.</p></div>گل دخترtag:goldokhtar.ParsiBlog.com/Posts/461/%d9%85%d8%a7+%d8%b2%d9%86%d8%a7%d9%86+%d8%a2%d9%84%d9%88%d8%af%d9%87+%d8%a8%d9%87+%da%a9%d8%a7%d8%b1/Fri, 14 Apr 2017 16:52:00 GMTما زنان آلوده به کار<div dir='rtl'><p>بعضي روزها واقعا نمي­ فهمم چطور صبحم ظهر مي­ شود. تماس­هاي مکرر، ايميل­ هاي منتظر پاسخ، هماهنگي بعضي برنامه­ ها با پيامک و پيام­رسان، گزارش ­هاي ننوشته، فايل­ هايي که تا ظهر باز مي ­مانند تا به مرور تکميل شوند و جلسات گاه به گاه براي يادآوري اهداف و برنامه­ ها. ديروز صبح که به رسم هر پنج­شنبه در مراسم زيارت عاشوراي اداره شرکت کردم، عکسي فوري از کتاب دعا و مهر گوشه آن براي استوري<a href="https://www.instagram.com/atiye_k/"> اينستاگرام </a>انداختم و نوشتم: every Thursday morning at work. حوالي ظهر يکي از کاربران پاکستاني که به تازگي مشتري عکس­هايم شده پرسيد: at what work? Teaching? بين کارهاي زمين مانده خلاصه برايش نوشتم نه. يک کار اداري.</p><br><p>بعضي روزها و ماه ها واقعا نمي­فهمم چطور مي­گذرد. باورم نمي شود من همان دختري بودم که هميشه ضمن تاکيد بر اهميت نقش زنان در خانواده، با اشتغال تمام وقت خانم ها مخالفت مي کردم و ايده آلم تدريسي چند روزه در دانشگاه يا پروژه هاي هر از چندي بود که خيلي زور و اجباري هم بالاي سرم نباشد و همه گفته ها و شنيده ها و تکاليفم نقطه به نقطه جايي ثبت و ضبط نشود. حالا شش ماه يا بيشتر است که هر روز صبح ساعت هفت و سي دقيقه بايد ورودم را در دستگاه کوچکي در اتاقک نگهباني خانم ها به ضرب انگشت اشاره ثبت کنم، براي هر يک دقيقه تاخير خودم را ملامت کنم که نکند کارمند منضبطي نباشم و گاهي در روزهاي دلپذيري آب و هوا آرزو کنم اي کاش کسي پيدا مي شد، نوک انگشتم را مي بريد و سر راه با خودش به اداره مي برد تا من فرصت کنم سلانه سلانه از رختخواب کنده شوم و صبحانه مفصلي به بدن بزنم.</p><br><p> </p><br><p>بعد از چندين سال شعار دادن درباره لطافت روح زنانه و منافاتش با محيط­هاي خشک و رسمي اداري، تازه دارم مفاهيمي مثل مرخصي استحقاقي، قرارداد، حقوق، بيمه، اتوماسيون، چارت سازماني و رئيس داشتن را با گوشت و پوستم به عينه لمس مي­ کنم و دنياي يک جا نشيني هر صبح تا ظهر را تجربه مي­ کنم. يکي از آشنايان ما بعد از استخدام معتقد بود که وقتي آدم سر کار برود ديگر نمي تواند از آن دست بکشد، به نوعي آلوده اش مي شود. و اينک اين منم، يک زن انگشت زننده ي آلوده به کار که صبح روز جمعه هم خواب ندارد و به اين فکر مي کند که اگر امروز هم سر کار رفته بودم حتما مفيدتر بودم!</p><br><p><img style="vertical-align: middle;" src="http://fios.verizon.com/beacon/wp-content/uploads/2016/06/Woman-Hands-With-Laptop-805x330.jpg" alt="اشتغال زنان" width="500" height="205" / onload="ResetWH(this,470);"></p></div>گل دختر