• وبلاگ : گل دختر
  • يادداشت : زهي خيال باطل...
  • نظرات : 6 خصوصي ، 31 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    خدايا کمکم کن:جالبه باور ميکنيد اين داستانتون داستان الان منه البته مال من از دو سال پيش شروع شد به هر حال اينکه منم اين نظرها رو ميبينيد پشت سر هم يهو دارم ميدم اخه راهيان نور يک هفته اي بودمو دسترسي به نت نداشتم و يه چيزي:اونجا اب از کجا اورديد چادرتونو شستيد؟اين دفه رفتيم نه دخترا اب يافتند نه پسرا که حداقل يه حموم بريم شايد چون مال ما محل اسکان پادگان بود

    رزم شب اونجا هم مصداق همين حرفتونه وقتي موج انفجار بهم ميخورد وقتي گرماشو حس ميکردم وقتي صداي انفجارو ميشنيدم وقتي ترس رو حس ميکردم با اينکه ميدونستم همه نمايشيه ولي با خودم ميگفتم من کجامو اونا کجا؟اونايي که رفتن شهيد شدند ولي مني که قبلا ميگفتم اللهم ارزقني توفيق شهادة في سبيلک"الان از گفتن همين جمله هم واهمه دارم چون ميدونم لايقش نيستم

    خواهرم سرخي خونم را به سياهي چادرت امانت ميگذارم پس امانت دار باش))

    فقط ميتونم بگم باش باش باش

    پاسخ

    به روي چشم...