• وبلاگ : گل دختر
  • يادداشت : زن و بندگي خداوند
  • نظرات : 15 خصوصي ، 86 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + eddie 
    خودم را مرتب کردم، راست ايستادم، سرم را بالا گرفتم.
    «لعنت به اين زندگي.»
    يک قطره باران از لبه عينکم لغزيد و سقوط کرد روي لبم، با زبانم به آرامي بلعيدمش، لذت بخش بود، درونم خالي شد.
    «آخ، کاش بودي لامصب.»
    هر وقت که منتظر قطار بودم حس مي کردم که حتما يک بهانه اي هست که يک آدم ديوانه از هل دادن من به روي ريلهاي قطار لذت ببرد، به اين دليل هميشه، اينجا، لبه مرگ مي ايستادم. بعضي از اوقات از ترس حتي به پشت سرم هم نگاه نمي کردم، فقط با خودم مي گفتم:«لعنتي هلم بده ديگه.»