• وبلاگ : گل دختر
  • يادداشت : زن و بندگي خداوند
  • نظرات : 15 خصوصي ، 86 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + eddie 
    دن کيشوت خسته شده است. نيزه و زره اش را در بازار فروخته است و خود را از دست خدمتکار خلاص کرده است. هر روز دفترش را برميدارد و در صفحه اي از آن طرحي از آسياب بادي ميکشد، بعد ساعتها زل ميزند به طرح. آفتاب که غروب کرد صفحه را پاره ميکند و ميرود که بخوابد.
    «فردا يکي بهتر ميکشم، آنقدر که ارزش داشته باشد بسويش بتازم و نابودش کنم.»