وبلاگ :
گل دختر
يادداشت :
زن و بندگي خداوند
نظرات :
15
خصوصي ،
86
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
eddie
سه تا مرد نشسته بودند بيخ سه تا کنج اتاق مثلث. اولي فلسفه مي بافت، دومي مي شکافت، سومي وصله ميکرد.
اولي آب را نفرين کرد، دومي خاک را، سومي آتش را.
اولي گفت:«چرا؟»
دومي گفت:« چرا؟»
سومي فرياد کرد:« لعنت.»
اولي آه کشيد، دومي مويه کرد، سومي گر گرفت.
بعد هر سه تا پا شدند، مجسمه را از کوره در آوردند، گذاشتند وسط اتاق و دورش حلقه زدند.
اولي گفت:« سينه راستش باز کوچکتر شد.»
دومي گفت:« مچ پاهايش را کلفت در آورديم.»
سومي با سنگ سياه افتاد به جانش و فرياد زد:«خدايا! نكن... اگر سر مي خواستيم که خودمان برايش مي گذاشتيم.»