شقايق گفت :با خنده نه بيمارم، نه تبدارم اگر سرخم چنان آتش حديث ديگري دارم
گلي بودم به صحرايي نه با اين رنگ و زيبايي نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شيدايي يکي از روزهايي که زمين تبدار و سوزان بود و صحرا در عطش مي سوخت تمام غنچه ها تشنه ومن بي تاب و خشکيده تنم در آتشي مي سوخت ز ره آمد يکي خسته به پايش خار بنشسته و عشق از چهره اش پيداي پيدا بود ز آنچه زير لب
مي گفت :شنيدم سخت شيدا بود نمي دانم چه بيماري به جان دلبرش افتاده بود- اما
طبيبان گفته بودندش اگر يک شاخه گل آرد ازآن نوعي که من بودم