سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مجمع پریشانی

ارسال‌کننده : گل دختر در : 88/2/31 1:22 عصر

چشمانم را بستم. گفتم خدایا خودت می‌دانی خسته‌تر از آنی هستم که حتی یک قدم سریعتر بردارم؛ دوست دارم چشمانم را که باز کردم در مترو دقیقا جلوی من باشد و همینطور هم شد. میرداماد بودیم. با پدر وارد قسمت مختلط یا همان خانوادگی مترو شدیم. سمت راست دری که از آن وارد شدیم آخر آن واگن مترو بود. (واقعا اسمش واگن است؟!) دو ردیف سه تایی صندلی روبروی هم بود. 5 تایش را 5 پسر جوان پر کرده بودند. پدر به جای نفر ششم نشست. من به دیوار شیشه‌ای کنار صندلی پدر تکیه دادم. دستم را به میله‌ی عمودی کنار در گرفتم. جوان‌ها جک و جفنگ می‌گفتند و می‌خندیدند. یکی‌شان تا ما را دید گفت: «صلواااات!»

 ایستگاه بعد جمعیتی پیاده شدند و چند برابرش سوار شدند. اینقدرها حجابم مطمئن بود که فشار جمعیت کنارش نزند. کیفم را هم محض اطمینان سپر بلایم کردم. دو دختر سوار مترو شدند. خواهر بودند. یکی‌شان مانتو مشکی و دیگری مانتوی سبز. آیس پک دستشان بود. نمی‌دانم چه شد که آیس پک را به یکی از پسرها تعارف کردند. دوستِ پسر گفت: «نخور! سم داره!» کر کر خنده.

دختر مانتو سبز دستش به میله‌ی عمودی مترو بود. دو دقیقه یک بار آستین مانتویش را از آرنج تا یک وجبی مچ می‌آورد. نگاهم به دست خودم افتاد. ساق دستم یک سانتی پایین رفته بود. یک لحظه شک کردم که حد واجب پوشش تا کجاست. شاید تا همان‌جای مچ که انگار خدا یک نقطه چین کم رنگ کشیده. محض اطمینان تا بالای مچ آوردمش.

دو خواهر یک ریز با هم حرف می‌زدند. دختر ِ مانتو سبز، پوستش هم سبزه بود. شال مشکی پوشیده بود. وقتی مترو حرکت با سرعت ثابتش شتابدار می‌شد، شال او هم شتاب می‌گرفت و عقب می‌رفت. وسط دو دقیقه‌های درست کردن آستین مانتو، پنج دقیقه یک بار هم شالش را مرتب می‌کرد. یادم به آن چشم‌پزشک افتاد که وقتی برای معاینه‌‌ی چشم دستش به دلق بالای روسری‌ام خورد با تعجب پرسید: «این چیه دیگه؟ مقوائه؟!» خنده‌ام را بلعیدم و با لبخند گفتم: «نه آقای دکتر!» خودم را در شیشه‌ی مترو دیدم. همان شکلی بودم که در آینه‌ی خانه دیده‌بودم.

 موبایل دختر مانتو مشکی زنگ خورد.« – الو! مامان... داریم میایم... تو مترو هستیم.» دختر مانتو سبز آینه‌ی کوچکش را از کیفش بیرون آورد. اجزاء صورتش نسبتا درشت بود. موهای مشکی‌اش را هم بالا برده‌بود و کمی برآمده شده‌بود. همینطور که با یک دست آینه را گرفته بود شالش را مرتب کرد. دستی به موهایش کشید؛ با وسواس چند تار مویش را گزینشی روی چشمانش ریخت؛ آستینش را بالا کشید؛
مترو ترمز شدیدی کرد؛






کلمات کلیدی : حجاب، مترو

خدایا کمکم کن

ارسال‌کننده : در : 87/12/18 1:0 صبح

از بچگی هر وقت حرفه جبهه و جنگ میشد همیشه تو فکر میرفتم و تو دلم به بابام گله میکردم که چرا جبهه نرفته. تو مدرسه هم هروقت بچه ها از جبهه رفتن پدراشون حرف میزدن یه جا خودم رو گم و گور میکردم آخه خجالت میکشیدم بگم بابام برای دفاع از وطنش کاری نکرده. البته اینم بگم که بابام آدم بدی نیست. خوبی های زیادی هم داره ولی متاسفانه تو این زمینه امتحانش رو خوب پس نداده. واسه همینم همیشه نسبت به خانواده رزمنده ها، جانبازها و بخصوص شهدا احساس دین زیادی میکنم. همیشه این احساس تو دلم بود تا...
 تا اینکه به نوجوونی رسیدم و احساس استقلال کردم. شونزده سالم بود که یکم اختیاراتم بیشتر شد و میتونستم برای بعضی کارها خودم تصمیم بگیرم. این بود که یه روز با ذوق و شوق مدارکم رو برداشتم و رفتم مسجد محل. (جالبه بدونین تا اون روز حتی یک بار هم اونجا نرفته بودم. نه برای نماز نه برای هیچ کار دیگه. آخه متاسفانه بابام اهل نماز جماعت و این حرفا نبود واسه همینم همیشه ما فکر میکردیم اجازه به ما هم نمیده که بریم ولی ‏اون روز حرف افتاد و از زیر زبونش کشیدم و فهمیدم که با حضور ما تو مسجد مخالفتی نداره. آخه میدونین با وجود اختلاف فکری که با بابام دارم همیشه سعی کردم احترامش رو حفظ کنم و کاری نکنم که اون برداشت بدی کنه.)
 خلاصه من که همیشه خودم رو مدیون شهدا میدونستم اون روز با کله رفتم مسجد و تو بسییجش ثبت نام کردم. اما این قدم اول بود. احساس میکردم برای نزدیک شدن به شهدا اول باید یه حداقل هایی رو از وضعیت جبهه وسختی های شهدا لمس کنم. به قولی: «لازمه محبت شناخته» یعنی تا نمیفهمیدم رزمنده ها تو چه شرایطی بودن نمیتونستم کار فوق العاده شون رو درک کنم و عشق کاملی بهشون پیدا کنم و  لازمه اش این بود که آموزش نظامی ببینم اونم از نوع تکمیلی اش تا بتونم تفنگ دست بگیرم، تو رزمایش شرکت کنم، نارنجک بندازم ،انفجار رو ببینم، صداش رو بشنوم، خاکی بشم، بی خوابی بکشم، گشنه و تشنه بمونم، تو بیابون با یه اسلحه سنگین مدتها زیر آفتاب راه برم و...
نارجک انداختنم رو خوب یادمه؛ به فاصله دو متری یه تپه وایستادم، پاها رو به اندازه عرض شونه باز کردم، ضامنش رو کشیدم و 1..2..3.. پرتاب وبومممممم
 گفته بودن که بعد از پرتاب باید بخوابیم رو زمین. انقدر از انفجارش میترسیدم که در تمام مراحل فقط به فکر شیرجه زدن رو زمین بودم وچه صدای وحشتناکی داشت انفجار.(راستی چهارشنبه سوری نزدیکه. از اون سال به بعد هروقت صدای انفجار شدیدی تو چهارشنبه سوری میشنوم یاد آموزش نظامیم می افتم و...جبهه. البته «این کجا و آن کجا!»)
مربی مون واسه اینکه با موج انفجار هم خوب آشنا بشیم یه بشکه پر از بنزین رو به فاصله چند متری مون منفجر کرد و خدا میدونه چقدر ترسناک بود. اونجا بود که فهمیدم شجاعت یعنی چی؟ فکرش رو میکردم که تو جبهه هر لحظه چندین بار همچین لرزه هایی تن مبارک بسیجی ها رو می لرزوند. بمب ها، نارنجک ها و گلوله هایی که روش حک شده بود: made in u.s.a(یاد حرف امام عزیزم می افتادم که:«هرچه فریاد دارید برسر آمریکا بکشید.»)
هر چی بیشتر میفهمیدم جهاد و دفاع یعنی چی بیشتر به خاطر جبهه نرفتن بابام خجالت می کشیدم؛ اززنایی که پسرا و شوهراشون رو با تمام شهامت سوی جبهه راهی میکردن و... و فقط این نبود. هرچی بیشتر شرمنده میشدم عاشق تر هم می شدم. عاشق شهدا. عاشق شهدا. عاشق شهدا...
یادمه نزدیکای عید 80 بود و من همش غصه دار خاله بازی عید بودم. فامیلهایی که سال تا سال سراغی از هم نمی گرفتن دو هفته اول سال واسه به رخ کشیدن تجملات تازه خونه شون(مبلمان جدید، ماشین مدل بالا، لوازم آشپزخونه خراجی و...) خونه همدیگه سک سک میکردن و...خود بینی، فخر فروشی، اسراف، تکبر و...اینها کجا و ایثار و شهادت کجا؟! کی به فکر بچه هاییه که تو جنگ بی پدر شدن؟ کی به فکر زن هاییه که بی شوهر شدن؟ کی به فکر مادرهاییه که بی فرزند شدن؟ و باز هم من بودم و شرمندگی.
همون روزها بود که از بچه های بسیج خبر کاروان راهیان نور رو شنیدم. با هزار ترفند(قربونت برم، فدات بشم و این حرفا) اجازم رو از بابام گرفتم و راهی شدم. آخ که چه حالی داشتم.
یه کله رفتیم تا اهواز شب تو یه مدرسه اسکانمون دادن وخوب یادمه تا صبح چشم رو هم نذاشتم تا خورشید در اومد و رفتیم شلمچه و بعد مناطق جنگی دیگه. همه جاش برام بهشت بود ولی نمیدونم چرا طلائیه حال دیگه ای داشتم.
از وقتی چادری شده بودم همیشه مواظب بودم چادرم کثیف یا خاکی نشه. شبی که فرداش میخواستیم به طرف تهران حرکت کنیم باید چادرمون رو می شستیم تا تو مردم نامرتب به نظر نیایم. آخه اونها چه میدونستن ما کجا خاکی شدیم؟! یادمه تا نزدیکای صبح چادرم رو بقل کرده بودم و اشک میریختم. دلم نمیومد چادرم رو از اون خاک های پاک جدا کنم ولی چه می شد کرد؟!
از اون سال به بعد منم و چادرم و یاد شهدایی که تو وصیتنامه شون نوشته بودن: «خواهرم سرخی خونم را به سیاهی چادرت امانت میگذارم پس امانت دار باش.» خدایا سعی کردم دینم رو با چادرم ادا کنم. کمکم کم...باشد که مقبول افتد.



کلمات کلیدی : حجاب، چادر، شهدا

کجای قرآن نوشته حجاب واجبه؟

ارسال‌کننده : گل دختر در : 87/12/1 2:29 عصر

می‌گویند علما و روحانیت نباید در امور مملکتی دخالت کنند.
می‌گویند شما را چه به اقتصاد و اجتماع و سیاست.
لطفا یکی بهشان بگوید اثبات حجاب از دیدگاه اسلام را دیگر به ما واگذارید و در امور تخصصی ما دخالت نکنید!

لطفا بهشان بگویید انتظار نداشتند که به جای قرآن، از آسمان توضیح المسائل نازل می‌شد؟




کلمات کلیدی : حجاب، اثبات حجاب، حجاب در قرآن، کجای قرآن نوشته حجاب داشته باشید؟

چادرم در باد

ارسال‌کننده : گل دختر در : 87/11/27 1:43 عصر

قاصدک رها
با چادرهای گل گلی رنگ و وارنگ شروع شد. عشق نه سالگی‌ام این بود که چادر مشکی بپو
شم و وقتی با خانواده به پارک یا فضای سبزی می‌رفتیم اولش از مادرم اجازه بگیرم، گوشه‌های چادرم را محکم بگیرم و دستانم را باز کنم. از پشت سر، شکل یک نیم‌دایره‌ی مشکی می‌شدم که دستانم قطر دایره را می‌ساخت. بعد شروع کنم به دویدن... خوشم می‌آمد که باد، چادرم را حرکت بدهد و بالا و پایین ببرد. اگر بخواهیم از دید قواعد فیزیک نگاه کنیم چادر باید سرعتم را کم می‌کرد چون سطح مقطع اصطکاکم با هوا زیاد می‌شد؛ اما من سریع و کودکانه می‌دویم. از فرودگاه چمن با بال چادر می‌خواستم پرواز کنم.

نمی‌دانم چرا برای دویدن، چادرم را در نمی‌آوردم. آن زمان چادر برایم یک لباس تفننی بود. حتی بعضی وقت‌ها در مهمانی‌های خانوادگی با بلوز و شلوار بودم و البته روسری؛ اما عشقم چادر بود و چمن و چابکی!

این روزها کمتر می‌دوم. فقط گاهی از روی جدول خیابان راه می‌روم. حالا وقتی نسیم، چادرم را تکان می‌دهد و به گذشته‌ام نگاه می‌کنم خوشحالم که آزادانه هویتم را انتخاب کردم.
چادرم در باد



کلمات کلیدی : حجاب، کودک محجبه، چادر، آزادی، هویت

بشنو و باور نکن!

ارسال‌کننده : در : 87/8/27 7:14 عصر

قبل از شروع بازی در حالیکه خانمهای ورزشکار مشغول گرم کردن خودشون بودن؛ داور مرد اومد جلو و از هلن خواست روسریش رو برداره و وقتی او اینکار رو نکرد مانع ورودش به مسابقه شد؛ مسابقه ای که ماهها بلکه سالها براش زحمت کشیده بود.
اگه شنیدی میگن: خارجی ها مدافع حقوق بشر هستن..
اگه شنیدی میگن: مدرن شدن باعث احقاق حقوق زنان میشه...
اگه شنیدی: تو کشورهای خارجی زنان آزادن..
و از این جور چاخانها: بشنو و باور نکن.
اگه راست میگن چرا  امروز مانع شرکت کاراته کار زن ایرانی تو مسابقات قهرمانی ژاپن شدن؟!
فقط به دلیل اینکه یک روسری سرش بوده؟!
این همون  آزادیه؟!
کدوم آدم عاقلی به این ظلم میگه آزادی؟!

هلن سپاسی بانوی محجبه کاراته کار ایرانی

حجاب من طلایی تر از مدال شماست

بانوی محجبه ایران را حذف کردند

اعتراض ورزشکاران به اخراج هلن سپاسی




کلمات کلیدی : حجاب، کاراته، هلن سپاسی، ورزش بانوان

<   <<   6      

الکسا