سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پوشش تیره نشانه متانت و وقار است؛ نه افسردگی و بیماری

ارسال‌کننده : گل دختر در : 88/4/28 1:44 عصر


نتایج تحقیقات انجام شده توسط یک گروه تحقیقاتی نشان می دهد که مردان و زنان ایرانی به استفاده از پوششهایی متنوع و با رنگهای شاد و زنده تمایل بیشتری دارند و در کودکان این مسئله برجسته تر است.

در این پژوهش می خواستیم بدانیم از لحاظ روانشناختی ترجیح رنگها در زنان، مردان و کودکان ایرانی به چه ترتیب است که نتایج  به ما نشان داد ایرانیها رنگهای شاد را برای پوشش خود به رنگهای دیگر ترجیح می دهند.

دکتر فربد فدایی افزود: با این همه ، همین تحقیق به ما نشان داد که انتخاب رنگ پوشاک علاوه بر آنکه متاثر از عوامل روانشناختی و تمایل شخصی افراد است ، اما معیارهای فرهنگی و جامعه شناختی نقش اصلی را در این انتخاب ایفا می کنند.

این استاد دانشگاه علوم پزشکی تهران افزود : در میان عشایر و روستائیان ایرانی رنگهای مورد استفاده برای پوشش همه رنگهایی شاد و سرزنده هستند ، با این همه در شهرها مردم رنگهای تیره به دلیل هنجارهای حاکم بر اجتماع  بیشتر می پسندند.

دکتر فدایی با اشاره به اینکه در بسیاری از کشورهای دنیا هم افراد صاحب نفوذ و قدرتمند از لباسهایی با رنگهای تیره استفاده می کنند ، گفت: این مسئله بیشتر یک قرارداد اجتماعی است چرا که به طور مثال در جامعه ما استفاده از پوشش تیره رنگ و مشکی از گذشته ها در میان زنان شهری مرسوم بوده و این امر به نوعی ناشی از متانت و وقار محسوب می شد نه افسردگی و بیماری.

این روانپزشک در ادامه افزود: مردم در مواقع مناسب بهترین رنگ را برای پوشش خود انتخاب و استفاده می کنند و نباید از تاثیر رنگهای تیره بر سلامتی افراد جامعه احساس خطر کرد ، چون این امر هیچ خطری در این باره به حساب نمی آید.

منبع: سلامت نیوز



کلمات کلیدی : حجاب، چادر، پوشش، مشکی، متانت، افسردگی

به نام پدر، به کام دختر

ارسال‌کننده : گل دختر در : 88/3/28 9:6 عصر

نویسنده مطلب: گل دختر

عزیز بابا!

من نه موسوی هستم
که نبودنم را خوب بدانی
نه خاتمی هستم
که گفتی بی‌عرضه است
نه پدرت
که از ازل سنگش را به سینه می‌زنی

من یکی از مردمی هستم(+)
که گفتی
از لحاظ روانی

قهرمان ساز و اسطوره کشیم
یکی را می‌بریم بالا
بعد هُلش می‌دهیم پایین (+)

گفتی
ما مشکل روانی داریم
که خاندانت
این بار دست خالی ماند

بابا به قربانت برود!

از پشت وانت بیا پایین(+)
خدای نکرده
مردم روانی هُلت می‌دهند پایین
بعد دیگر نمی‌توانی
با خواهرت عکس بیندازی

و انگار کنی که روزنامه آلبوم خانوادگی‌است
و تمام سدها و خیابان‌های ایران
ملک اجدادی پدرت

دختر بابا!

ما پدرت را دوست داشتیم
هنوز هم داریم
اما تو که از سر و کولشان بالا می‌روی
عبایشان را کج می‌کنی
پدر سنی‌ ازشان گذشته
رعایت کن

تو
نه با اشک این مردم گریستی
نه با خنده‌شان خندیدی
فقط خواستی چادرمان را رنگ پریده کنی(+)
یک هو که از آن سر دنیا ظاهر می‌شوی

یادمان می‌آید چقدر بدبخت و روانی هستیم
هنوز دیر نشده
تا خبر ممنوع الخروج شدنت
در حد شایعه مانده(+)

این بار هم غیب شو
لندن انتظارت را می‌کشد
دوچرخه... ارزانی خودت



کلمات کلیدی : چادر، فائزه هاشمی، دوچرخه، مردم

کلاسم را آب برد!

ارسال‌کننده : گل دختر در : 88/1/11 12:39 عصر

نویسنده مطلب: گل دختر

صبح، یکی از دوستان تماس گرفت و گفت تمام خیابان‌ها را آب برداشته، مبادا به سرت بزند کلاس بروی! هر چه زنگ می ‌زدم جامعه‌الزهرا یا پشت خط می‌ماندم، یا مشترک مورد نظر در دسترس نبود. نظم پادگانی جامعه اینقدر هست که خیال برم داشت در این هوا هم کلاس برقرار است. این هفته که به خاطر کلاس مجبور شده‌بودم از سفرخانوادگی جدا شوم حاضر نبودم حتی یک جلسه‌اش را به خاطر باران از دست بدهم؛ ولو سیل ببرتم!

دوربینم را برداشتم؛ دل را زدم به سیل باران و چاله‌های آب. بماند که به محض پیاده شدن از ماشین شنیدم کلاس‌ها کنسل است و بعد خودم را زدم به آن راه و رفتم با آرامش از مسئول هماهنگی کلاس‌ها پرسیدم که ببخشید جسارتا آیا کلاس فلان استاد تشکیل می‌شود و ما خیلی مشتاق دیدار روی ماهشان هستیم و بعد قیافه‌ی نماینده‌ی تام الاختیار خدا که دیدید این هفته ما را به زور کشاندید سر کلاس و به خاطر همین بلای آسمانی نازل شد!؟

بماند... این‌ها برای خاطره بماند. گفتم خاطره‌ام را نقاشی کنم رفتم یک چتر صورتی رنگ خریدم. رنگ پلنگش! همه قوز کرده، تند تند توی حیاط راه می‌رفتند که زودتر به سرپناهی برسند. بند چترم را دور دکمه‌ی ژاکتم پیچیدم و به دکمه‌ی چادرم بستم. کیفم را مورب روی چادر انداختم و خلاصه یک مکانیزم پیچیده‌ که چتر را سقف خودم و دوربین کنم و عکس بگیرم.




مدیریت چادر در روزهای بارانی خیلی سخت است. هرچقدر جمعش کنیم پایین خیس‌شده‌ی چادر با هر قدم راه رفتن مثل شلاق ضربه می‌زند. اگر چادر فانوسی باشد، بیشتر هوا داخلش می‌رود و باید دنبالش دوید تا جمع و جور شود. اگر چتر دست نگیری که موش آب‌کشیده می‌شوی؛ اگر چتر بگیری باید قید رو گرفتن را بزنی.

هیچ وقت به چتر اعتقاد نداشتم. این بار در انعکاس آب و شیشه دنبال خودم می‌گشتم. حالا که همه‌جا پاک و زلال شده و رحمت خدا تا ترک‌های آسفالت خیابان هم جاری است چرا تشنه بمانیم؟

شهر قم، امکانات زیادی ندارد. خدا به سقف‌های چکه‌دار و مسافران نوروزی رحم کند.





کلمات کلیدی : عکاسی، چادر، قم، باران، چتر، چکه

خدایا کمکم کن

ارسال‌کننده : در : 87/12/18 1:0 صبح

از بچگی هر وقت حرفه جبهه و جنگ میشد همیشه تو فکر میرفتم و تو دلم به بابام گله میکردم که چرا جبهه نرفته. تو مدرسه هم هروقت بچه ها از جبهه رفتن پدراشون حرف میزدن یه جا خودم رو گم و گور میکردم آخه خجالت میکشیدم بگم بابام برای دفاع از وطنش کاری نکرده. البته اینم بگم که بابام آدم بدی نیست. خوبی های زیادی هم داره ولی متاسفانه تو این زمینه امتحانش رو خوب پس نداده. واسه همینم همیشه نسبت به خانواده رزمنده ها، جانبازها و بخصوص شهدا احساس دین زیادی میکنم. همیشه این احساس تو دلم بود تا...
 تا اینکه به نوجوونی رسیدم و احساس استقلال کردم. شونزده سالم بود که یکم اختیاراتم بیشتر شد و میتونستم برای بعضی کارها خودم تصمیم بگیرم. این بود که یه روز با ذوق و شوق مدارکم رو برداشتم و رفتم مسجد محل. (جالبه بدونین تا اون روز حتی یک بار هم اونجا نرفته بودم. نه برای نماز نه برای هیچ کار دیگه. آخه متاسفانه بابام اهل نماز جماعت و این حرفا نبود واسه همینم همیشه ما فکر میکردیم اجازه به ما هم نمیده که بریم ولی ‏اون روز حرف افتاد و از زیر زبونش کشیدم و فهمیدم که با حضور ما تو مسجد مخالفتی نداره. آخه میدونین با وجود اختلاف فکری که با بابام دارم همیشه سعی کردم احترامش رو حفظ کنم و کاری نکنم که اون برداشت بدی کنه.)
 خلاصه من که همیشه خودم رو مدیون شهدا میدونستم اون روز با کله رفتم مسجد و تو بسییجش ثبت نام کردم. اما این قدم اول بود. احساس میکردم برای نزدیک شدن به شهدا اول باید یه حداقل هایی رو از وضعیت جبهه وسختی های شهدا لمس کنم. به قولی: «لازمه محبت شناخته» یعنی تا نمیفهمیدم رزمنده ها تو چه شرایطی بودن نمیتونستم کار فوق العاده شون رو درک کنم و عشق کاملی بهشون پیدا کنم و  لازمه اش این بود که آموزش نظامی ببینم اونم از نوع تکمیلی اش تا بتونم تفنگ دست بگیرم، تو رزمایش شرکت کنم، نارنجک بندازم ،انفجار رو ببینم، صداش رو بشنوم، خاکی بشم، بی خوابی بکشم، گشنه و تشنه بمونم، تو بیابون با یه اسلحه سنگین مدتها زیر آفتاب راه برم و...
نارجک انداختنم رو خوب یادمه؛ به فاصله دو متری یه تپه وایستادم، پاها رو به اندازه عرض شونه باز کردم، ضامنش رو کشیدم و 1..2..3.. پرتاب وبومممممم
 گفته بودن که بعد از پرتاب باید بخوابیم رو زمین. انقدر از انفجارش میترسیدم که در تمام مراحل فقط به فکر شیرجه زدن رو زمین بودم وچه صدای وحشتناکی داشت انفجار.(راستی چهارشنبه سوری نزدیکه. از اون سال به بعد هروقت صدای انفجار شدیدی تو چهارشنبه سوری میشنوم یاد آموزش نظامیم می افتم و...جبهه. البته «این کجا و آن کجا!»)
مربی مون واسه اینکه با موج انفجار هم خوب آشنا بشیم یه بشکه پر از بنزین رو به فاصله چند متری مون منفجر کرد و خدا میدونه چقدر ترسناک بود. اونجا بود که فهمیدم شجاعت یعنی چی؟ فکرش رو میکردم که تو جبهه هر لحظه چندین بار همچین لرزه هایی تن مبارک بسیجی ها رو می لرزوند. بمب ها، نارنجک ها و گلوله هایی که روش حک شده بود: made in u.s.a(یاد حرف امام عزیزم می افتادم که:«هرچه فریاد دارید برسر آمریکا بکشید.»)
هر چی بیشتر میفهمیدم جهاد و دفاع یعنی چی بیشتر به خاطر جبهه نرفتن بابام خجالت می کشیدم؛ اززنایی که پسرا و شوهراشون رو با تمام شهامت سوی جبهه راهی میکردن و... و فقط این نبود. هرچی بیشتر شرمنده میشدم عاشق تر هم می شدم. عاشق شهدا. عاشق شهدا. عاشق شهدا...
یادمه نزدیکای عید 80 بود و من همش غصه دار خاله بازی عید بودم. فامیلهایی که سال تا سال سراغی از هم نمی گرفتن دو هفته اول سال واسه به رخ کشیدن تجملات تازه خونه شون(مبلمان جدید، ماشین مدل بالا، لوازم آشپزخونه خراجی و...) خونه همدیگه سک سک میکردن و...خود بینی، فخر فروشی، اسراف، تکبر و...اینها کجا و ایثار و شهادت کجا؟! کی به فکر بچه هاییه که تو جنگ بی پدر شدن؟ کی به فکر زن هاییه که بی شوهر شدن؟ کی به فکر مادرهاییه که بی فرزند شدن؟ و باز هم من بودم و شرمندگی.
همون روزها بود که از بچه های بسیج خبر کاروان راهیان نور رو شنیدم. با هزار ترفند(قربونت برم، فدات بشم و این حرفا) اجازم رو از بابام گرفتم و راهی شدم. آخ که چه حالی داشتم.
یه کله رفتیم تا اهواز شب تو یه مدرسه اسکانمون دادن وخوب یادمه تا صبح چشم رو هم نذاشتم تا خورشید در اومد و رفتیم شلمچه و بعد مناطق جنگی دیگه. همه جاش برام بهشت بود ولی نمیدونم چرا طلائیه حال دیگه ای داشتم.
از وقتی چادری شده بودم همیشه مواظب بودم چادرم کثیف یا خاکی نشه. شبی که فرداش میخواستیم به طرف تهران حرکت کنیم باید چادرمون رو می شستیم تا تو مردم نامرتب به نظر نیایم. آخه اونها چه میدونستن ما کجا خاکی شدیم؟! یادمه تا نزدیکای صبح چادرم رو بقل کرده بودم و اشک میریختم. دلم نمیومد چادرم رو از اون خاک های پاک جدا کنم ولی چه می شد کرد؟!
از اون سال به بعد منم و چادرم و یاد شهدایی که تو وصیتنامه شون نوشته بودن: «خواهرم سرخی خونم را به سیاهی چادرت امانت میگذارم پس امانت دار باش.» خدایا سعی کردم دینم رو با چادرم ادا کنم. کمکم کم...باشد که مقبول افتد.



کلمات کلیدی : حجاب، چادر، شهدا

چادرم در باد

ارسال‌کننده : گل دختر در : 87/11/27 1:43 عصر

قاصدک رها
با چادرهای گل گلی رنگ و وارنگ شروع شد. عشق نه سالگی‌ام این بود که چادر مشکی بپو
شم و وقتی با خانواده به پارک یا فضای سبزی می‌رفتیم اولش از مادرم اجازه بگیرم، گوشه‌های چادرم را محکم بگیرم و دستانم را باز کنم. از پشت سر، شکل یک نیم‌دایره‌ی مشکی می‌شدم که دستانم قطر دایره را می‌ساخت. بعد شروع کنم به دویدن... خوشم می‌آمد که باد، چادرم را حرکت بدهد و بالا و پایین ببرد. اگر بخواهیم از دید قواعد فیزیک نگاه کنیم چادر باید سرعتم را کم می‌کرد چون سطح مقطع اصطکاکم با هوا زیاد می‌شد؛ اما من سریع و کودکانه می‌دویم. از فرودگاه چمن با بال چادر می‌خواستم پرواز کنم.

نمی‌دانم چرا برای دویدن، چادرم را در نمی‌آوردم. آن زمان چادر برایم یک لباس تفننی بود. حتی بعضی وقت‌ها در مهمانی‌های خانوادگی با بلوز و شلوار بودم و البته روسری؛ اما عشقم چادر بود و چمن و چابکی!

این روزها کمتر می‌دوم. فقط گاهی از روی جدول خیابان راه می‌روم. حالا وقتی نسیم، چادرم را تکان می‌دهد و به گذشته‌ام نگاه می‌کنم خوشحالم که آزادانه هویتم را انتخاب کردم.
چادرم در باد



کلمات کلیدی : حجاب، کودک محجبه، چادر، آزادی، هویت

<      1   2      

الکسا