اي منتظر غمگين مباش قدري تامل بيشتر
گردي به پا شد افق گويي سواري ميرسد ....
دل که ميگيرد جان فرياد ميزند و قلم مينگارد. ثانيهها هر چه کندتر ميگذرند قلبها بيشتر ميتپد. هستي ترا نجوا ميکند. از هر چه بگذريم به تو ميرسيم و از هر چه و هر که منقطع شويم به خيال وصل تو شادمان ميگرديم. روح ترا ميخواند و انديشه در انتظار حضور تو سبز مانده. پرواز را با ياد حضور تو به خاطر سپردهايم و جان در انتظار طلوع تو ميفرسايد و چه خوش اين انتظار و شيرين است روزگار وصل و چه لذتبخش طلوعي است.
آنانکه ترا ميخوانند از خويشتن خويش بگذشتهاند و آنانکه ترا از اعماق وجود فرياد ميکنند قبل از همه چيز و همه کس خود را به سکوت خواندهاند. خود را به سکوت خواندهاند تا تو را فرياد کنند و تو را فرياد کنند تا از خويشتن رهايي يابند اينان منتظران ظهورند و دست از مس وجود شستهاند تا با نفس کيميايي تو زر شوند. ايشان عاشقان حقيقتند و جز با وعده وصل تو شادمان نميگردند.
اي آرزوي مشتاقان عالم! اي وعده موعود! اي پيداي پنهان! سالهاست که خستگي حضور با عبور برايمان محنتآور شده سالهاست که ديده را ناديده ميانگاريم و وقايع را باور نداريم چرا که باور داريم که ترا داريم و بالاخره خواهي آمد فقط بگو آقا آيا ما نيز در روزگار آمدنت هستيم؟
اللهم عجل لوليك الفرج