• وبلاگ : گل دختر
  • يادداشت : زن و بندگي خداوند
  • نظرات : 15 خصوصي ، 86 عمومي
  • mp3 player شوکر

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <      1   2   3   4   5    >>    >
     
    + سسس 
    فغفغ
    + سسس 
    آزمايشي كه آيا هنوز هم با تاييد شما ميره يا نه؟

    بسم الله الرحمن الرحيم

    سلام به گل دختر گل !!!!

    منتظرم اپ کني

    تا اينجا هر چي خوندم خيلي لذت بردم !

    دمت جيزززززززززززززززز !!!!!

    راستي لينکت کردم با اجازه

    التماس دعا

    جامعه الزهرايي بموني انشاالله

    http://gomgashteyedyareshgh.persianblog.com/( دراز بود تو نشاني سايت نمي گنجيد !)

    سلام عليكم

    خدايا ...

    گلدختر به ما سر نميزنيد ...

    التماس دعا

    يا علي

    سلام. بي پير مرو سوي خرابات...
    وبلاگتون عاليه و حرف‏هاي زيادي براي گفتن داريد كه ارزش خوندن دارند.
    ولي اين يه نكته كوچولو رو هم از يه برادري كه سرازيري عمر رو طي مي‏كنه بعنوان هديه قبول كنيد.
    خانم فاطمه معصومه سلام‏الله عليها يارتون.

    با سلام

    مطلبت زيبا و قابل استفاده بود ، خوشحالم از آشنايي با شما و وبلاگت

    التماس دعا

    + eddie 
    دو تا نقطه سبز وارد محوطه شدند. محوطه پر بود از نقطه هاي رنگارنگ. نقطه ها از همه رنگ، قرمز، آبي، بنفش، زرد...در محوطه مشغول چرخيدن بودند. دو تا نقطه سبز هم همراه بقيه نقطه ها مشغول چرخيدن شدند. نقطه نارنجي به نقطه هاي سبز نزديک شد، نقطه هاي سبز خودشان را کنار کشيدند. نقطه آبي از دور به سمت نقطه هاي سبز آمد و نقطه هاي سبز باز خودشان را کنار کشيدند.دو تا نقطه سياه گوشه محوطه نشسته بودند و بقيه نقطه ها را نگاه ميکردند. نگاه نقطه هاي سبز و نقطه هاي سياه براي يک لحظه به هم گره خورد. نقطه هاي سبز ميچرخيدند. نقطه هاي رنگي به طرف نقطه هاي سبز مي آمدند. نقطه هاي سبز خودشان را کنار ميکشيدند. نقطه هاي سياه نشسته بودند.
    نقطه هاي سبز ميچرخيدند. نقطه هاي سياه نشسته بودند. نقطه هاي سبز ميچرخيدند.
    نقطه هاي سياه هنوز نشسته بودند.
    + eddie 
    ويولونيست پير بدون توجه به پايان يافتن اجراي ارکستر به نواختن ادامه داد. حتي ضربه هاي چوب رهبر ارکستر هم نتوانست او را متوقف کند.حتي خنده هاي حضار.
    + eddie 
    هر وقت زنش مريض ميشد، با وجود اينکه سر در نمي آورد ، به اش مي گفت:«چيزي نيست.»
    زن هم خودش را نمي باخت و خوب مي شد. اما وقتي خودش مريض شد، هرچقدر گفتند:«چيزي نيست»، حالش بدتر شد و مُرد. اما واقعا چيزيش نبود.
    + eddie 
    يه لكه كوچولو بود روي پيراهنم. تو ديديش. من نديدم. فردا دوباره تو ديديش. من نديدم. آن فقط يه لكه كوچولو بود. ولي تو آنقدر ديديش. ديديش تا اينكه به اندازه كافي بزرگ شد كه آنروز عصباني بشي و داد بزني چرا من لكه اي به اين بزرگي را روي پيراهنم نمي بينم! و من با تعجب به پيراهنم نگاه كردم و آن لكه كوچولو را ديدم. اولش خنديدم. ولي وقتي ياد نگاههاي روزهاي پيشت افتادم يه جايي از دلم درد گرفت و هيچوقت هم خوب نشد.
    آن فقط يك لكه كوچولو بود.
    + eddie 
    سه تا مرد نشسته بودند بيخ سه تا کنج اتاق مثلث. اولي فلسفه مي بافت، دومي مي شکافت، سومي وصله ميکرد.
    اولي آب را نفرين کرد، دومي خاک را، سومي آتش را.
    اولي گفت:«چرا؟»
    دومي گفت:« چرا؟»
    سومي فرياد کرد:« لعنت.»
    اولي آه کشيد، دومي مويه کرد، سومي گر گرفت.
    بعد هر سه تا پا شدند، مجسمه را از کوره در آوردند، گذاشتند وسط اتاق و دورش حلقه زدند.
    اولي گفت:« سينه راستش باز کوچکتر شد.»
    دومي گفت:« مچ پاهايش را کلفت در آورديم.»
    سومي با سنگ سياه افتاد به جانش و فرياد زد:«خدايا! نكن... اگر سر مي خواستيم که خودمان برايش مي گذاشتيم.»
    + eddie 
    سميرا كه از همان حوالي ميگذرد از آن دور مي گويد:«من با مريم موافقم»
    و هر يك از دو مريم همزمان به ديگري مي گويد:«ديدي حق با من بود؟»
    چند ثانيه بعد به زور خودم را از ميان دعواي دو مريم و بنفشه و پانته آ و نازي و ليلا و تهمينه و ندا و شبنم و ديگران بيرون مي كشم و ميزنم بيرون. هنوز نفهميده ام درست است يا درست نيست. تا به خيابان اصلي برسم موزائيك هاي كف پياده رو را مي شمارم. درست است، درست نيست، درست است، درست نيست... تا به موزائيك آخر مي رسم. موزائيك آخر نصفه است.
    + eddie 
    دن کيشوت خسته شده است. نيزه و زره اش را در بازار فروخته است و خود را از دست خدمتکار خلاص کرده است. هر روز دفترش را برميدارد و در صفحه اي از آن طرحي از آسياب بادي ميکشد، بعد ساعتها زل ميزند به طرح. آفتاب که غروب کرد صفحه را پاره ميکند و ميرود که بخوابد.
    «فردا يکي بهتر ميکشم، آنقدر که ارزش داشته باشد بسويش بتازم و نابودش کنم.»
    + eddie 
    دخترک تنها وقتي ديگه تو کمد جاش نشد و حتي زير تخت، تصميم گرفت از تنهايي در بياد
    + eddie 
    مکعب برگشت به کره گفت:«تو در هيج زمينه اي اعتقاد مشخصي نداري، جهتگيري نکرده اي. نسبت به همه چيز و همه کس با ملايمت برخورد ميکني، هيچ وقت حرف تند و تيزي نميگويي. من مطمئن هستم تو هرگز نميتواني با اين روش راه را به آخر برساني. همين مدارا دست و پايت را ميبندد.»
    کره گفت:«تا پايين کوه مسابقه بدهيم؟»
     <      1   2   3   4   5    >>    >