وبلاگ :
گل دختر
يادداشت :
افسانه ماندگاري
نظرات :
81
خصوصي ،
84
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
eddie
باغبان جواني به شاهزاد ه اش گفت:«به دادم برسيد حضرت والا! امروز صبح عزراييل را در باغ ديدم كه نگاه تهديد آميزي به من انداخت. دلم مي خواهد امشب معجزه اي بشود و بتوانم از اين جا دور شوم و به اصفهان بروم.»
شاهزاده راهوار ترين اسب خود را در اختيار او گذاشت. عصر آن روز شاهزاده در باغ قدم مي زد كه با مرگ رو به رو شد و از او پرسيد:«چرا امروز صبح به باغبان من چپ چپ نگاه كردي و او را ترساندي؟»
مرگ جواب داد:«نگاه تهديد آميز نكردم. تعجب كرده بودم. آخر خيلي از اصفهان فاصله داشت و من مي دانستم كه قرار است امشب در اصفهان جانش را بگيرم.»