• وبلاگ : گل دختر
  • يادداشت : افسانه ماندگاري
  • نظرات : 81 خصوصي ، 84 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + eddie 
    پيرمردي لاغر و رنجور با دسته گلي بر زانو روي صندلي اتوبوس نشسته بود. دختري جوان، روبه روي او، چشم از گلها برنميداشت. وقتي به ايستگاه رسيدند، پيرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفت:«ميدانم از اين گلها خوشات آمده. به زنم ميگويم که دادمشان به تو. گمانم او هم خوشحال ميشود.»
    دختر جوان دسته گل را گرفت و پيرمرد را نگاه کرد که از پله هاي اتوبوس پايين ميرفت و وارد قبرستان کوچک شهر ميشد.