وبلاگ :
گل دختر
يادداشت :
افسانه ماندگاري
نظرات :
81
خصوصي ،
84
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
eddie
ده سال از آخرين بار که تو را ديدم مي گذرد. زخمها هنوز تازه اند. با ترديد مي گويي:«ويکتوريا؟ خداي من! تويي؟ هنوز هم دوست داشتني هستي.»
به سختي مي گويم:«اوه استيون، چطوري؟»
«ويکتوريا چقدر خوشحالم که دوباره مي بينمت. تمومش کردم. اولين رمانم رو فروختم. خب بگو زندگي با تو چه کرده؟»
من به همسرم فکر مي کنم و به دوسالي که با هم بوديم. به طفلي فکر مي کنم که گفتي زندگي ات را ويران مي کند و به پزشکي که به من گفت عوارض سقط جنين باعث نازايي من شده است.
جلوي اشکهايم را مي گيرم، بغضم را فرو مي دهم و لبخند مي زنم:«مواظب خودت باش استيون.»
و به سرعت دور مي شوم.