وبلاگ :
گل دختر
يادداشت :
افسانه ماندگاري
نظرات :
81
خصوصي ،
84
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
eddie
گفت:((اگر من بخواهم از آن طرف گودال بالا بروم چي؟ ميبيني كه گودال خيلي بزرگ است.))
گفت:((وقتي كه من بالا رفتم تو نردبان را بردار ببر از هر جايي كه دلت خواست بالا برو.))
گفت:((ميداني كه تنهايي نميتوانم اين نردبان را از جاش تكان بدهم.))
گفت:((از همين جايي كه من ميخواهم بالا بروم تو هم بيا بالا.))
گفت:((نه. نه خودم بالا مي آيم و نه كمكت ميكنم تو بالا بروي.))
زانوهايشان را گرفته بودند بغلشان و دو سر نردبان، ته گودال بزرگ و سيماني نشسته بودند و ميگفتند:((اينطوري بهتر است. هيچكداممان بالا نميرويم.))
زانوهايشان را بغل كرده بودند، نشسته بودند روبروي هم و داشتند غصه ميخوردند.