سلام
آن روز كه مريم از مدرسه برگشته بود و طبق معمول سر كوچه از كالسكه پياده شد، سركار عزتي به قصد انجام وظيفه كاري كرد كه علي حتي نتوانست آن كار سركار عزتي را به زبان بياورد. سركار عزتي البته كار خاصي نكرده بود. تنها سعي كرده بود روسري مريم را از سرش بگيرد. همين. تنها اشكال سركار عزتي اين بود كه ميخواست قانون را اجرا كند. آخر دستكم او به خاطر انجام وظيفهاش حقوق ميگرفت.
فتاح آدم خوبي بود. مسلمان خوبي هم بود. همچنين ميدانست كه سركار عزتي هدفي جز انجام وظيفه نداشته است. اما با اينحال، حال عزتي را گرفت. به همين شدت؟ نه! خيلي شديدتر.
نميخواهم جوگير شوم. اما من شرم ميكنم حتا به زبان بياورم. شرم ميكنم. شرم ميكنم بگويم آن پير خرفت چه غلطي كرده است. حتا شرم ميكنم بگويم كه رييس دانشكده هنرهاي زيبا چه توجيهي كرده است.
اينهاييكه نوشتم، بخشهايي از يادداشتم بود. عهد كرده بودم كه يادداشتهايم را كامنت نكنم اما چون ربط داشت، اوردمش.
راستي! هاجر همان مريم است.