• وبلاگ : گل دختر
  • يادداشت : افسانه ماندگاري
  • نظرات : 81 خصوصي ، 84 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + eddie 
    ساکي کوچولو از چند وقت بعد از تولد برادرش پا را تو يک کفش کرده بود که با او تنها باشد. پدر و مادرش زير بار نميرفتند؛ چون ميترسيدند او هم مثل بيشتر دخترهاي چهار پنج ساله حسودي اش بشود و بلايي سر بچه بياورد. منتها او هيچ نشانه اي از حسادت از خودش بروز نميداد و با برادرش خيلي مهربان بود. دستبردار هم نبود و هر روز که ميگذشت، بيشتر اصرارميکرد. عاقبت پدرو مادرش کوتاه آمدند و گذاشتند چند دقيقه با بچه تنها بماند. ساکي با خوشحالي رفت توي اتاق نوزاد و در را بست. لاي در کمي بازمانده بود و پدر و مادر کنجکاو ميتوانستند او را ببينند. ساکي آهسته رفت طرف نوزاد، صورتش را چسباند به صورت او و پچپچ کرد:«ني ني جون، به من بگو خدا چه جوريه. من داره يادم ميره.»