• وبلاگ : گل دختر
  • يادداشت : افسانه ماندگاري
  • نظرات : 81 خصوصي ، 84 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + eddie 
    پدرم در را محكم به هم زد و با كفشهاي كثيف و گليش رفت توي خانه.سر و صداي مادرم بلند شد.
    پشت سرش يكنفر كوبيد به در. در را باز كردم.
    زن بچه بغلش بود.
    خواست بيايد تو. جلوش را گرفتم.
    نفس نفس مي‌زد. پرسيد:((بابات كجاست؟))
    گفتم:((براي چي؟))
    گفت:((‌داداشت را آوردم. برو به ش بگو مي‌گيردش يا بندازمش توي جوب.))