• وبلاگ : گل دختر
  • يادداشت : افسانه ماندگاري
  • نظرات : 81 خصوصي ، 84 عمومي
  • تسبیح دیجیتال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + eddie 
    مرد مرده را توي ماشين گذاشت و رفت گلفروشي و گفت:
    - آقا به نظر شما چه گلي اين مرده را بيشتر خوشحال مي كند؟
    مرد جواب داد:
    - گل عزا و ختممان تمام شده. گل فقط براي جشن تولد و عروسي داريم.
    گلفروش دوم گلهايش را فقط به عاشقهاي بي‌پول مي فروخت. سومي گلهايش را نمي فروخت. گذاشته بود توي پياده‌رو تا هركس رد مي‌شود دستي بزند و پرپرشان كند. چهارمي فقط خار مي فروخت. خار با ساقه. خار فقط ساقه. خار براي گلدان. خار براي باغچه. خار براي پشت پنجره. كف دكانش پر از خون بود. با وجود اينكه نمي‌گذاشت كسي با دستكش خارها را ببرد، همه مي‌آمدند و خارهاش را مي‌خريدند.
    آن آخر وقتي كه همه گلفروشي‌ها به مرد صاحب مرده گفتند:
    - مگر ما خريم گلي كه با اين زحمت از زير خاك درآمده را به ت بدهيم تا تو دوباره ببري خاكش كني.
    برگشت پيش گلفروشي كه ساقه‌هاي خار مي‌فروخت.
    تمام خارهاش را خريد و بار ماشين كرد و رفت طرف قبرستان و ماشين و مرده و خارها را، همه را با هم خاك كرد.
    كارش كه تمام شد تصميم گرفت گلفروشي‌اي باز كند كه فقط به مرده‌ها گل بفروشد.
    بعد از چندين سال فقط يك مرده ناشناس و مشكوك براي خريدن گل پيش او آمد و به او گفت:
    - از اين گلهاي سياه و پژمرده ات بده چند تا شاخه، برويم خودمان را خاك كنيم.
    مرد ازش پرسيد:
    - مگر تو سر و صاحب نداري كه خودت بلند شده‌اي آمده‌اي دنبال دسته گل؟
    مرده گفت:
    - ترجيح دادم خودم بيايم. بده كه درست نيست يك مرده اين همه آدم زنده را منتظر نگه دارد.
    مرد بش پيشنهاد داد:
    - اگر مي‌خواهي يك مدت پيش من بمان. دو تايي با هم كار كنيم و من هم اينقدر احساس تنهايي نمي كنم.
    آنها سالها توي همان گلفروشي با همديگر ماندند و درباره همه‌چيز صحبت كردند الا مرگ.