خاطره قشنگي بود
من حدود شش يا هفت سال در يكي از مدارس دخترانه اصفهان امام جماعت بودم بعضي از سالها بود كه واقعا دلم مي سوخت به حال اين دختراي بيچاره اي كه زير دست پدر و مادرهاي نميدونم بگم چجوري بزرگ ميشدن جشن تكليف اسمش بود ولي از چيزي كه خبرنبود فقط تكليف و عبادت
اركستر و بازيگرهاي صدا و سيما و چادرنمازهاي مدل عروسكي و ... آدم چي بگه؟
سلام
جالب بود-اگرچه سرا دلسوزي نداشتن-چون اگه 6سال ديرتر تكليف ميشن يعني 6 سال كمتر گناه و6سال كمتر عذاب وجدان و...
ياد جشن تكليفمان بخير !
چه در مدرسه و چه خانه
چقدر غصه خوزدم و گزيه كردم كه مدرسه مار ا مانند جشن تكليف سال قبلش براي اقامه ي نماز پشت سر رهبري به مرقد امام نبرد...
انگار ديگر بعد از اين غصه هيچ كدام از شادي هاي جشن رنگ نداشتند...
وبلاگت زيباست
ولي دلت نسوزه
دلت براي اين بسوزه كه در جامعه ما زنان اين پرستاران الهي و اين موجودات با احساس و فرشتگان با اختيار در ميان هم جنسانشان و مردان هنوز شناخته نشده اند
سلام قبل از جشن تکليف عجب شيطنت هايي مي کرديا
يعني بدش همه رو ترک کردي؟
لطفا قبل از ثبت نام حتما "شيوه نامه" را بخوانيد.
با تشکردبيرخانه دومين سوگواره وبلاگ نويسان عاشورايي
سلام خواهر
چرا فقط دلت واسه پسرا سوخت؟! دلت واسه ما بچه هاي زمان جنگ هم بسوزه...
وقتي من به سن تکليف رسيدم جنگ بود و بمباران. کسي به فکر جشن تکليف گرفتن براي ما نبود و هيچ کسي هم به تکليف رسيدنمون را بهمون تبريک نگفت. تازه يادمه که از هفت سالگي ما به ما گفتند به شما واجبه نماز بخونيد و روزه بگيريد. يعني اون موقع ها من فکر ميکردم از هفت سالگي به سن تکليف رسيدم. چادر را هم كه از پنج سالگي به سرمون انداختند. هر چند كه همه ي اينها بدون هيچ گونه تشويق و به اجبار بود. ولي بعد ها كه كمي بزرگتر شدم و خودم تونستم خوب را از بد تشخيص بدم همه ي اينها را با علاقه پذيرفتم و از داشتنش احساس غرور كردم. ولي هميشه آرزو داشتم كه اي كاش من هم وقتي براي اولين بار چادر سر كردم و اولين باري كه نماز خوندم و اولين باري كه روزه گرفتم تشويق ميشدم.
بگذريم. گذشته ها گذشته. انشاء الله ما براي دخترانمون از اين خاطرات خوش پديد آوريم.
موفق باشيد.