• وبلاگ : گل دختر
  • يادداشت : افسانه ماندگاري
  • نظرات : 81 خصوصي ، 84 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <      1   2   3   4   5    >>    >
     

    با سلام

    باشد

    اميد آن كه موفق باشيد

    اما فراموش نكنيد كه خداوند كه علمش عين ذاتش هست صدها بار فرموده شايد... رستگار شويد ... شايد ....

    ...و ما كه علممان عين جهل است گفتن شايد شايد

    با سلام

    شايد موفق باشيد

    با سلام

    دو نكته:

    اول اينكه اشتباه نشه. اگه قرآن ميفرمايد تلاش انسان ديده خواهد شد لزوما به معناي شهرت و معروف شدن توي جامعه نيست. بلكه ميتونه آثار اون توي جامعه مشهود بشه بدون اينكه فرد اصلا شناخته بشه.مثلا شما ميدونيد مادر شيخ انصاري كي بوده و چقدر درس خونده؟؟ولي همين مادر ميگه من بچه ام را بدون وضو شير ندادم. همين مادر كسي رو تربيت كرده كه الان بنده و جنابعالي(ان شاء الله) بايد بشينيم پاي درسش. اونهم بعد از ساليان سال...(اين ضميمه ي جواب شما)

    دوم اينكه به اين جوون ايروني كه نميدونم از كجاست بگيد اين قدر منفي بافي نكنه. بابا آدم بايد نكات مثبت حرفهاي ديگروون را بگيره و اون رو شرح بده يا اگه نقدي هم داره كنارش بزنه. يعني چي بنده خدا نويسنده رو از نوشتن دلسرد ميكني؟؟!!

    البته با احترام به شخصيت علمي و محترم ايشون فقط خواستم يه تعريضي زده باشم.

    + eddie 
    اگر فكر نكند كه چه كاري دارد مي‌كند، همه كار مي‌تواند بكند. اما وقتي كه فكر مي‌كند چرا دارد اين كار را مي‌كند، ديگر نمي‌تواند ادامه بدهد.
    دو روز است كه از توي پاركينگ بيرون نيامده.
    + eddie 
    مرد دارد با خودش مي‌گويد:((من و زنم داريم اينجا كار مي‌كنيم.))
    فكرهاي بيخود را با اين جمله از ذهنش بيرون مي‌كند تا فقط همين فكرش را ادامه بدهد.
    مي‌گويد:((چطور؟ما كه كار زيادي نمي‌كنيم ولي داريم پول خوبي مي‌گيريم.))
    اين جمله به نظرش ايرادي ندارد.
    تصميم مي‌گيرد همين جمله را به زنش بگويد.
    + eddie 
    مرد مرده را توي ماشين گذاشت و رفت گلفروشي و گفت:
    - آقا به نظر شما چه گلي اين مرده را بيشتر خوشحال مي كند؟
    مرد جواب داد:
    - گل عزا و ختممان تمام شده. گل فقط براي جشن تولد و عروسي داريم.
    گلفروش دوم گلهايش را فقط به عاشقهاي بي‌پول مي فروخت. سومي گلهايش را نمي فروخت. گذاشته بود توي پياده‌رو تا هركس رد مي‌شود دستي بزند و پرپرشان كند. چهارمي فقط خار مي فروخت. خار با ساقه. خار فقط ساقه. خار براي گلدان. خار براي باغچه. خار براي پشت پنجره. كف دكانش پر از خون بود. با وجود اينكه نمي‌گذاشت كسي با دستكش خارها را ببرد، همه مي‌آمدند و خارهاش را مي‌خريدند.
    آن آخر وقتي كه همه گلفروشي‌ها به مرد صاحب مرده گفتند:
    - مگر ما خريم گلي كه با اين زحمت از زير خاك درآمده را به ت بدهيم تا تو دوباره ببري خاكش كني.
    برگشت پيش گلفروشي كه ساقه‌هاي خار مي‌فروخت.
    تمام خارهاش را خريد و بار ماشين كرد و رفت طرف قبرستان و ماشين و مرده و خارها را، همه را با هم خاك كرد.
    كارش كه تمام شد تصميم گرفت گلفروشي‌اي باز كند كه فقط به مرده‌ها گل بفروشد.
    بعد از چندين سال فقط يك مرده ناشناس و مشكوك براي خريدن گل پيش او آمد و به او گفت:
    - از اين گلهاي سياه و پژمرده ات بده چند تا شاخه، برويم خودمان را خاك كنيم.
    مرد ازش پرسيد:
    - مگر تو سر و صاحب نداري كه خودت بلند شده‌اي آمده‌اي دنبال دسته گل؟
    مرده گفت:
    - ترجيح دادم خودم بيايم. بده كه درست نيست يك مرده اين همه آدم زنده را منتظر نگه دارد.
    مرد بش پيشنهاد داد:
    - اگر مي‌خواهي يك مدت پيش من بمان. دو تايي با هم كار كنيم و من هم اينقدر احساس تنهايي نمي كنم.
    آنها سالها توي همان گلفروشي با همديگر ماندند و درباره همه‌چيز صحبت كردند الا مرگ.
    + eddie 
    گفت:((مسخره بازي دربياري و كسي را بخنداني پدرت را در مي آورم. مثل بقيه ميروي بالاي چهارپايه و منتظر ميشوي طناب را بيندازند دور گردنت.))
    + eddie 
    گفت:((نميگذارم خاكش كنند يا ببرند براي آزمايشگاه. ميخواهم نگهش دارم. نگاه كن! شمردي چند تا دست و پا دارد؟))
    جنين را گذاشته بودند توي الکل.
    گفت:((مال تو هم هست ولي حق نداري به‌اش دست بزني. مي‌خواهم نگهش دارم. مال خودم است.))
    چشمهاش خيس شد و صورتش را برگرداند.
    گفت:((مال خودم است.))
    + eddie 
    مرد ديگر نمي ترسد كه توي زندگيش به روزي برسد كه همه چيز برايش يك تعريف و يك چارچوب مشخص داشته باشد.
    چون حالا همه چيز واضح و روشن است. يك موش فقط مطابق غريزه اش زندگي مي كند.
    + eddie 
    گفت:((اگر من بخواهم از آن طرف گودال بالا بروم چي؟ ميبيني كه گودال خيلي بزرگ است.))
    گفت:((وقتي كه من بالا رفتم تو نردبان را بردار ببر از هر جايي كه دلت خواست بالا برو.))
    گفت:((ميداني كه تنهايي نميتوانم اين نردبان را از جاش تكان بدهم.))
    گفت:((از همين جايي كه من ميخواهم بالا بروم تو هم بيا بالا.))
    گفت:((نه. نه خودم بالا مي آيم و نه كمكت ميكنم تو بالا بروي.))
    زانوهايشان را گرفته بودند بغلشان و دو سر نردبان، ته گودال بزرگ و سيماني نشسته بودند و ميگفتند:((اينطوري بهتر است. هيچكداممان بالا نميرويم.))
    زانوهايشان را بغل كرده بودند، نشسته بودند روبروي هم و داشتند غصه ميخوردند.
    + eddie 
    تمام شد قربان! حالا همه همه چيز را مي دانند. چيز تازه اي وجود ندارد. خبر تازه اي نيست. همه همانطوري كه شما دوست داريد فكر مي كنند. به شما معتقد هستند و شما و قدرتتان را ستايش ميكنند.
    تمام اشتباهات اتفاق افتاده و بنابراين ديگر تكرار نمي شود. جواب همه سئوالها پيدا شده. تمام دشمني ها و دوستي هايمان را كنار گذاشته ايم. تمام حالتهاي ممكن را نوشته ايم. حالا چه دستوري داريد؟ باز شما را ستايش كنيم يا كه دوست داريد برگرديم از اول شروع كنيم؟ از غار و از كمان و از كشف آتش و نقاشي روي سنگ؟
    البته فكر نمي كنيم شما هم بتوانيد راهي نشانمان بدهيد. چون شما هم حالا چيزي بيشتر از ما نمي دانيد. مگر اينكه دوباره بخواهيد از قدرت خارق العاده تان استفاده كنيد.
    + eddie 
    پدرم در را محكم به هم زد و با كفشهاي كثيف و گليش رفت توي خانه.سر و صداي مادرم بلند شد.
    پشت سرش يكنفر كوبيد به در. در را باز كردم.
    زن بچه بغلش بود.
    خواست بيايد تو. جلوش را گرفتم.
    نفس نفس مي‌زد. پرسيد:((بابات كجاست؟))
    گفتم:((براي چي؟))
    گفت:((‌داداشت را آوردم. برو به ش بگو مي‌گيردش يا بندازمش توي جوب.))
    + gomgashte 

    بسم الله الرحمن الرحيم

    سلام

    پس گل دختراي رهپويان چي؟؟؟

    از گل دختراي افتخار افرين رهپويان هم بگو !

    الهي که خدا همشون رو حفظ کنه

    http://gomgashteyedyareshgh.persianblog.com/

    + eddie 
    تفاوت امروز با روزهاي ديگر در کم آمدن گوسفندها بود. 93 تا.
    ((پس اين سگ احمق چکار ميکند؟))
    سوت زد.
    از سگ خبري نشد.
    همانطور که ميرفت، ميگشت پي لاشه و خون و پشمي كه ممكن بود از گوسفند مانده باشد.
    کنار تپه دو تا گرگ ديد. چوبش را محکم گرفت.
    جلوتر رفت. دو تا سگ ديد.
    نزديكتر كه شد، يک گوسفند ديد و يک سگ و يک توله سگ.
    وقتي رسيد، ديد سگش کنار گوسفند و بره اش نشسته.
    تفاوت امروز با روزهاي ديگر يک گوسفند اضافه بود
    + eddie 
    ده سال از آخرين بار که تو را ديدم مي گذرد. زخمها هنوز تازه اند. با ترديد مي گويي:«ويکتوريا؟ خداي من! تويي؟ هنوز هم دوست داشتني هستي.»
    به سختي مي گويم:«اوه استيون، چطوري؟»
    «ويکتوريا چقدر خوشحالم که دوباره مي بينمت. تمومش کردم. اولين رمانم رو فروختم. خب بگو زندگي با تو چه کرده؟»
    من به همسرم فکر مي کنم و به دوسالي که با هم بوديم. به طفلي فکر مي کنم که گفتي زندگي ات را ويران مي کند و به پزشکي که به من گفت عوارض سقط جنين باعث نازايي من شده است.
    جلوي اشکهايم را مي گيرم، بغضم را فرو مي دهم و لبخند مي زنم:«مواظب خودت باش استيون.»
    و به سرعت دور مي شوم.
     <      1   2   3   4   5    >>    >