سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دختران اپی دی

ارسال‌کننده : گل دختر در : 85/7/6 11:13 عصر

3 مهر 1384

 

در سالهای جنگ ، دفترچه یادداشت کوچکی داشتم که گاه و بی گاه چیزهایی در آن می نوشتم . نوشته هایم برای دل خودم بود . می نوشتم و آرام می شدم . گاهی هم نوشته هایم را پاره می کردم و دور میر یختم .

امروز به این نیت خاطراتم را می نویسم که دیگران بخوانند . امروز برای دل کسانی می نویسم که همدل من و امثال من هستند . اگر هم نیستند ، بخوانند و هم دل و همنوا شوند .

این بود ابتدای مقدمه کتاب « یکشنبه آخر » به قلم خانم معصومه رامهرمزی از امداد گران دوران دفاع مقدس . 230 صفحه کتاب را نمیتوان در یک مطلب کوتاه خلاصه کرد اما باید عرض کنم که اینان واقعا شیر زنانی بودند که با وجود سن کم شرایط سخت دوران جنگ را تحمل کردند و در پشت جبهه به کار امداد گری مشغول بودند . نمیدانم واقعا چرا چنین خاطراتی پس از گذشت این همه سال از پایان جنگ منتشر می شود . کتاب پر از فراز و نشیبهای دوران جنگ است . البته این کتاب و دو کتاب دیگر با این محتوا و به قلم زنان امدادگر و رزمنده را یک جا بلعیدم و لذا همه گفته هاشان در هم و بر هم شده است اما نکته جالبی که در ذهنم مانده سن بسیار کم آنان بود . همگی حدود 14 تا 18 سال . بارها پس از خواندن صفحاتی از کتاب به عقب برمی گشتم و سنشان را تخمین می زدم و با سن خودم مقایسه می کردم . عجب شیر زنانی بودند در نوجوانی ! یکی دیگر از این کتب کتاب « دختران اپی دی » خاطرات خانم مینا کمایی است که ایشان هم امداد گر جبهه بوده اند و کتاب دیگر که بسیار بیشتر تر مرا جذب کرد کتاب « پوتین های مریم » خاطرات خانم مریم امجدی بوده که علاوه بر امداد گری به دفاع مسلحانه هم می پرداختند ! خواندن این کتابها را به اهلش توصیه می کنم .

پس از گذشت این همه سال به نظر می رسد خانم های فعال جبهه تازه پدیدار شده اند و هر کدام کم کمک خاطرات خود را رو میکند و شاید اینکه تازه مجال بیان پیدا کرده اند . با اینکه در دیدار اخیر مقام معظم رهبری با رزمندگان و جانبازان دفاع مقدس ایشان بیان کردند که بینیانگذار حفظ این ارزشها حضرت زینب ( س ) و حضرت سجاد ( ع ) بوده اند . اگر ایشان نبودند حادثه عاشورا در تاریخ نمی ماند . اصولا به نظر بنده خانم ها باید از استعداد بالقوه پرچانگی در نقل خاطرات آن دوران نهایت استفاده را برسانند . و البته با غرض و هدفدار . چند سال پیش موجی از کتابها قشر مذهبی جامعه را گرفته بود و آن معرفی شهدایی مانند چمران ، باکری ، همت ، آوینی و غیره به روایت همسرانشان بود . کتاب اول را که خواندم خیلی برایم جالب بود و شاید آن ته دلم حس کردم که بعله آنان هم مانند ما عاشق می شوند ولی با خواندن کتب بعدی دیدم که اگر چه جوان امروزی اینگونه میتواند احساس نزدیکی بیشتری با شهدا بکند ولی آیا آنان را به همین خاطر شهید در راه حق می نامیم ؟ اگر چمران عاشق غاده نبود چمران نمی شد ؟ آیا این تنزل مقام شهدا به انسانهایی مانند خودمان نیست ؟ و آیا از جوانی که این کتاب را خوانده میتوان انتظار توجه به ابعاد روحی و وعرفانی جبهه را داشت ؟

در هر صورت ما که جبهه نبودیم تا بازگوی احوالات آنجا باشیم ولی تلاشمان را در بازشنیدن خاطرات می کنیم .

 

در انتها مطلبی از مجموعه طنز « رفاقت به سبک تانک » به قلم آقای داوود امیریان را می نویسم امید که مقبول افتد .

( اوه ...چقدر خشک ! جانمان به لبمان رسید ... حرفهای بزرگتر از وبلاگت می زنی گل دختر )

 

چشم باز کرد ، خودش را روی تخت بیمارستان دید . همه چیز سفید و تمیز بود . بدنش کرخت بود و چشمانش هنوز خوب نمی دید . فکری شد که شهید شده و حالا در بهشت است و هنوز حالش سر جا نیامده تا بلند شود و تو دار و درختها شلنگ تخته بزند و میوه های بهشتی بلمباند و تو قصرهای طلا و زمردین منزل کند .

پرستاری که به اتاق آمده بود متوجه او شد . آمد بالا سرش . سرنگ در دست راستش بود . مجروح با دیدن پرستار ، اول چشم تنگ کرد و بعد با صدای خفه گفت : « تو حوری هستی ؟ » پرستار که خوش به حالش شده بود خیلی زیباست و احتمال هم میداد که طرف موجی است و به حال خودش نیست زیر خنده ای کرد و گفت : « بله ، من حوری ام !» مجروح با تعجب گفت : « پس چرا اینقدر زشتی ؟» پرستار ترش کرد و سوزن سرنگ را بی هوا در بدن مبارک مجروح فرو کرد و نعره جانانه مجروح در بیمارستان پیچید .

 

 




کلمات کلیدی :

الکسا