ارسالکننده : گل دختر در : 97/3/11 5:9 عصر
معمولا هر سال حوالی همین ایام که #مصاحبه_جامعه_الزهرا شروع میشود پیامها وکامنتهایی برای راهنمایی در خصوص موفقیت در مصاحبه دریافت میکنم. راستش من متخصص مصاحبه نیستم و مصاحبه حوزه هم تنها یک بار برای سطح دو آن هم حدود دوازده سیزده سال پیش و یک بار هم سطح سه حدود چهار سال پیش شرکت کرده ام و بدون اینکه استرس مصاحبه داشته باشم قبول شدم. البته تجربه مصاحبه جدیام بیش از این دو مورد است و هر کدام به دلایلی به خاطره ای شیرین تبدیل شده. برای مصاحبه دکتری که کمی نگران بودم از بعضی اساتیدم که میدانستم تجربه مصاحبهگری داشتهاند مشورت خواستم. از قرار معلوم مصاحبه هم فوت و فن خودش را دارد، گرچه همیشه برایم به سادگی گذشته اما دوستانی هم داشتهام که چند سال متوالی در مصاحبه حوزه رد شدهاند و دیگر هیچوقت پایشان به حوزه باز نشد. با این تفاصیل بخواهم چند توصیه به افرادی که در آستانه مصاحبه شدن هستند بگویم حتما و اکیدا مورد اول هدفداشتن و اعتماد به نفس است. هیچ نهاد و موسسهای نمیپسندد که شما خوابزده شده باشید یا اتفاقی گذرتان به آنجا افتاده باشد و حالا پشت میز مصاحبه نشسته باشید. ایدهآلترین حالت این است که آنجا نشستن آمال و آرزویتان بوده، مدت مدیدی برای رسیدن به آن تلاش کرده باشید و هر آنچه هستید و افقی که برای آینده زندگیتان دارید با اعتماد به نفس ابراز کنید. دقت کنید که دروغ و تظاهر اینجا اصلا جایی ندارد و ضدارزش است. حتی اگر تبحر بالایی در این موضوع داشته باشید، جدای از غیراخلاقی بودنش، بالاخره در مصاحبه هم نشد در طول تحصیل دستتان رو میشود و خودتان نمیتوانید ادامه دهید.
یادم هست قبل از مصاحبه جامعه چند تا از دخترها داشتند تند و تند رساله میخواندند و با هم مرور میکردند. نمیگویم مخصوص مصاحبه مطالعه کنید؛ اما دستکم دانستههایتان قبلیتان را مرور کنید تا جوابهای لغزان شما به یقین تبدیل شوند. اطلاع از اخبار و حوادث اخیر ایران و جهان، آخرین صحبتهای رهبر انقلاب یا امام جمعه شاید به کارتان بیاید. هرچند معتقدم تا این اخبارو اطلاعات و پیگیر بودنشان به جان کسی ننشسته باشد نمیتواند در مصاحبه تظاهر به دانایی کند.
همه سوالات مصاحبه هم ارزش پاسخ دقیق و کامل ندارند. گاهی سوال فقط برای این پرسیده میشود که مهارتهای جنبی شما را بسنجد. خودتان را درگیر کلمه به کلمه سوال نکنید. مصاحبه دانشگاه امام صادق که شرکت کرده بودم ازم پرسیدند چند وزیر داریم؟ طبعا جواب این سوال را نمیدانستم. جواب دادم به تعداد وزارت خانهها. پرسیدند خب حالا چند وزارتخانه داریم؟ گفتم میتوانیم با هم بشماریم: آموزش و پرورش، علوم، .... خندیدند و گفتند کافی است!
در مصاحبه حوزه، بعضی سوالات حتما پرسیده میشوند. مثل اینکه هدفتان از طلبه شدن چیست؟ سعی کنید پاسخ این سوال را از پیش آماده داشته باشید و یکی دو جمله طلایی و نغز هم به خاطر بسپارید. احتمال زیاد از شما بخواهند بخشی از قرآن را هم قرائت کنید. این روزها فرصت خوب برای تمرین است. اگر جای خاصی را مشخص نکردند و اختیارش با خودتان بود سورهای از قرآن که میدانید تسلط بیشتری دارید را باز کنید. به طور کلی معمولا مصاحبهها دو بخش دارند. یک بخش مصاحبه علمی و دانشی است و بخشی هم سنجش اهداف و انگیزه. عموم افراد نسبت به بخش اول نگرانی بیشتری دارند؛ در حالی که من اگر روزی در جایگاه مصاحبهگر قرار بگیرم برای بخش دوم اهمیت بیشتری قائل خواهم بود. زیرا علم و دانش قابل ارتقاست اما روحیه و انگیزه را به سختی میشود به کسی تزریق کرد. حسابتان با خودتان صاف باشد. اگر دانشگاه قبول نشدهاید و میخواهید حوزه بروید، اگر از سر کنجکاوی دوست دارید طلبه شوید یا هر دلیل دیگری جز علمآموزی در مسیر دین دارید، انتظار یک مصاحبه درخشان یا مهارت کتمان حقایق نداشته باشید. در یک جمله بخواهم بگویم: «قوی باشید، خودتان باشید و به خدا توکل کنید.»
کلمات کلیدی :
جامعه الزهرا،
حوزه،
مصاحبه،
حوزه خواهران،
مصاحبه جامعه الزهرا
ارسالکننده : زهرا نیستانی در : 96/11/14 5:45 عصر
در روزهایی که هر روز شاهد ظهور یک نوع کارشناس هستیم! حضور خانم جوانی به عنوان کارشناس مذهبی در رسانه تصویری یکی از شبکههای استانی دور از انتظار نیست!
توصیه به شستن پای شوهر در تشت پر از شیر و بوسیدن آن در رسانهای که مخاطبش اعم از زن و مرد، مذهبی و غیر مذهبی، فقیر و غنی میباشد، نه با عقل انسان سازگاری دارد و نه با شرع و نه با هیچ علم روانشناسی.
کدام عقل سلیمی قبول میکند پای همسری که معتاد است و شیره وجود زندگی زنانشان را با هر ترفندی میمکند، و یا مردانی که دستبزن دارند و هر لحظه ممکن است به هر بهانهای صحنه سیاهی را برای زنانشان به تصویر بکشند را در تشت پر از شیر ماساژ دهند، ببوسند تا استرسهای مرد از بین برود و از حملات قلبی آن جلوگیری کند!
از لحاظ شرعی، فکر میکنید در جامعهای که درصد قابل توجهی از مردمش در تأمین لبنیات و شیر روزانه که هیچ حتی نان روزانهاش ماندهاست توصیه به ماساژ پای مرد در تشت پر از شیر چیزی جز اسراف تلقی میشود؟
متخصصان علم مشاوره و روانشناسی بیایند و بگویند آیا این توصیه را میتوان به عنوان جادوی عشق برای خانوادههایی که در سطوح مختلف دارای مشکلات اجتماعی و خانوادگی هستند در نظر گرفت؟ آیا پیچیدن این نسخه پاسخگوی رفع مشکلات زنان ما است؟ مشکلاتی که ریشه آن نه تنها بعضا به مردان بر نمیگردد، بلکه به وضعیت فرهنگ، جامعه، اشتغال و خیلی مسائل اجتماعی دیگر مرتبط میشود!
این چیزی جز پاک کردن صورت مسأله نیست...
وقتی از دین فاصله گرفتیم و بجای ترویج توصیههای اخلاقی اسلام قیافه روانشناسان به روز را به خود دهیم بیش از این نمیشود! اسلامی که به زن توصیه کرده در صورت گرفتاریهای زندگی به شوهر امید دهد و ترغیبش کند به خدا توکل کند و غصه دنیا را نخورد و اینطور محبت و علاقه خود را به همسرانشان نشان دهد دیگر چه نیازی به توصیه شستن پای شوهرانشان با شیر برای رفع استرس؟
حال با این اوصاف اگر رسانههای غیر داخلی تیتر بزنند «تلویزیون ایران به (زنان قربانی سوءاستفاده خانگی) توصیه میکند پای همسرانشان را ببوسید» مقصر را چه کسی بدانیم؟
پ.ن.........................................
لینک این مطلب در گلدختر کوثربلاگ
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : زهرا نیستانی در : 96/6/4 11:44 صبح
اولین تجربهاش در زندان به سه سال پیش بر میگردد. همسرم را میگویم، زمانی که ایام تبلیغی فرا میرسد با هماهنگی سازمان زندانها بعنوان روحانی بین زندانیان حضور مییابد، گاهی بند قاتلین روزیاش میشود، گاهی بند جرایم اقتصادی، گاهی قاچاقچیان، گاهی ...
این بار بند متادونیها قسمت َش شد... بندی که حتی میترسیدند به همسرم نزدیک شوند! وقتی علت را جویا میشوند میگویند: «اینجا هیچ کدام از مسئولین به ما سر نمیزنند، هر کسی هم برای سرکشی وارد میشود حق نزدیک شدن به آنها نداریم، هراس از ابتلا به انواع بیماری، بین ما و آنان دیواری بلند کشیده...»
همسرم تعریف میکرد از آنان خواستم تا خاطراتشان را بنویسند، زندگی شان را در قالب داستان بیان کنند، تا شاید کمی گرد مردگی از رویشان برداشته شود...
خواندن داستانها و خاطرات آنان بیش از پیش غمزده و نگرانم کرد، دلَم نیامد صحبتهای همسرم را منتشر نکنم. شاید خلاصه باشد ولی خواندنش خالی از لطف نخواهد بود...
"کلمه «فراموش شدگان» خاطرات تیرماه 96 را برایم زنده میکند. زمانی که بعنوان روحانی طرح هجرت به ندامتگاه قزلحصار کرج اعزام شدم.
با هماهنگی مسئول فرهنگی زندان، بعنوان روحانی اندرزگاه متادونیها معرفی شدم، قسمتی که در بین زندانیان به بند «مردگان خاموش» معروف بود، زندانیانی که اکثرا به بیماریهایی همچون ایدز و سل مبتلا بودند.
همانجا بود که یافتم زندههایی را که فراموش شدهاند و کسی از آنها خبری نمیگیرد، زندانی که ده سال نه بلکه بیست و پنج سال اسیر است و از خانوادههایشان هیچ خبری ندارند، حتی نمیدانند فرزندانشان عروس یا داماد شدهاند.
استاد دانشگاهی که روزی سخنران سمینارها و همایشها بود و برای دیدار با او نیاز به هماهنگی وتشریفات خاص داشت، اکنون کسی سراغش را نمیگیرد و به تنهایی غرق در خاطرات گذشتهاست.
فراموش شدهای که تنها دلخوشیاش عکس پسرک شش سالهاش است که در بهزیستی نگهداری میشد و با حسرت میگفت: "حاج اقا چقدر در عکس قشنگ میخنده، مجبورم برای تامین هزینه نگهداریش نامه برای زندانیان بنویسم و در نهضت زندان درس بدم ..."
فراموش شدگانی که روزگاری اسمشان در بنر شهرها به عنوان قهرمان نوشته شدهبود، یا بازاریان و مسئولانی که اطرافشان شلوغ بود و اکنون در گذر زمان، زندان آنها را به دست فراموشی سپردهاست و کسی سراغی از آنها نمیگیرد.
بزگترین عذاب و نعمت الهی در زندان همان فراموشی است، عذاب است که سالها ملاقات نداشتهباشی و کسی جویای احوالت نباشد و شب و روزت مثل هم باشد، حتی دیگر حوصلهای برایت نماند تا با هستههای خرما تسیبح درست کنی تا با فروشش بتوانی پاکتی سیگار برای خودت بخری... در مقابل فراموشی بزرگترین نعمت آن است که دیگر یادتان نیاید روزیکه به زندان آمدید پدر و مادر، همسر و فرزندان همراهتان بودند و اکنون بعضی از آنها را از دست دادهاید.
گاهی خودم را در بین آنها گم میکنم و فراموش میکنم که روحانی آن بند هستم، فراموش میکنم از قرآن و روایت بگویم، جک و لطیفه میشنویم و صدای بلند خنده در حسینه برای لحظاتی جلب توجه میکند، که این لطیفهها بیشتر بازگو کردن خاطرات زندانیان میباشد، همانند روزی که از دوستی اقامهی نماز را پرسیدم ولی در همان ابتدای اقامه، چشمانی که تا ثانیههای گذشته به من نگاه میکرد آرام آرام پلکهایش سنگین شد و صدایش مثل نواری که در ضبط صوت گیر کرده نامفهوم ماند و خوابش گرفت... از حسینه خارج شدم، او ماند در رویاهایی که بوی متادون میداد.
یا جوان صافکار ماهر قدیمی که اسم زن بازیگری را با خطی درشت روی بازویش خالکوبی کردهبود و عکسش را همه جا با خود میبرد حتی اسمش را صدا میزد و گهگاه مودبانه همانند بچههای کوچک از من اجازه میگرفت تا لحظهای در کنارم بنشیند تا از عشق خیالی خود بگوید، و نماز میخواند تا خدا کمکش کند به او برسد... در حیرتم از بلایی که مواد مخدر بر سر زندانیان آوردهاست...
و در حیرتم از دست طمع کارانی که زندگی عدهای را تباه کردهاند و افتخار میکنند.
فراموش نکنیم وقتی دنبال علت دردها میگردیم چوب توبیخ را تنها بر سر زندانیان نکوبیم.
شاید اگر خانوادهها برای تربیت فرزند دقت بیشتری داشتند یا آموزش در مدارس به درستی انجام میگرفت و یا مسولین رنگ فقر و اختلاف طبقاتی را کم رنگ میکردند و هزاران یا....
امروز با افسوس خاطرههای زندان و زندانیان را ذکر نمیکردیم."
کلمات کلیدی :
زندان،
اعتیاد،
متادون،
سفر تبلیغی،
روحانی زندان،
اعدام،
قتل،
قاچاقچی،
مسئولین،
فقر
ارسالکننده : گل دختر در : 96/3/12 10:31 صبح
دقیقا همان وقتی که داشتم طرح یادداشتم را میریختم تا بگویم «ما از آن خانوادههاش نیستیم که درباره ظاهر همدیگر رک و پوستکنده نظر بدهیم»، مادر بزرگم رشته افکارم را بیهوا پاره کرد و گفت: «ولی یهکم چاق شدیا، دو سه ماه پیش اینجوری نبودی.» برای افطار تنهایی مهمان مادربزرگ بودم و در حال بازی با بشقاب میوه زردآلو و گیلاس طبق معمول در فکر و خیالاتم غوطهور. سرم را برگردانم و نگاهی به پیرزن خمیده عصا به دست و چشمان ریزبین و دل پرمهرش انداختم. همیشه وقتی برای داییهایم خواستگاری میرفتیم اصطلاحات کلیدی مادربزرگ درباره «چشم و ابرو» و «لب و دهنِ» سوژه، اسباب خنده ما میشد. اینقدر دقیق این دو جفت عنصر جداییناپذیر را در همان نگاه اول بررسی میکرد که وقتی خواهرم پارسال میخواست برای تمرین کلاس داستاننویسیاش چند مدل لب و چشم را توصیف کند سراغ مادربزرگ آمد و ما توفیق آشنایی با چند مدل لب جدید پیدا کردیم؛ لب خرمایی، لب قیطونی و ... .
یادم آمد عقربه دیروز دقیقا خلاف حرف مادربزرگ، دو کیلو کمتر از همیشه نشان میداد. اولش خواستم منکر قضیه شوم؛ اما بعد انگار که موضوع صحبت فرد دیگری باشد با بیتوجهی شانه بالا انداختم، زردآلوی درشتی را دو نیم کردم و گذاشتم سیر دلش نظر بدهد.
برگشتم سر طرح و نقشه یادداشتم. «ما گاهی درباره ظاهر همدیگر رک و پوستکنده نظر میدهیم؛ اما من از آن آدمهاش نیستم که جدی بگیرم.» دو سه بار که خواستند سرتاپایت را برانداز کنند و محل ندادی، خودشان دستگیرشان میشود که گوشهایت نسبت به این حرفها در و دروازه شده. هر چقدر هم یقه جر بدهند که از زیر زبانت حرفی بیرون بکشند، که تایید یا رد کنی و رشته صحبت را ادامه بدهی، سکوت رفتار و گفتار خودت، ختم همهی گفتههاست. در عوض وقتی هر روز تیپ جدید بزنی، مدل موهایت را عوض کنی، رنگ لاک ناخن و لنز چشمت را ست کنی و خرامان خرامان جلوی خلق الله رژه بروی، زبان بیزبانیات فریاد میزند که بیایید درباره ظاهر من نظر بدهید.
گیرم که همهی مردان کوچه و خیابان بد، همهشان هیز و چشمچران و اصلا ظرفیت و لیاقت یک جامعه متمدن و زنان شیکپوش را ندارند؛ چرا زنان و دختران ما باید از این خشونت زیرپوستی و اظهار نظر همجنسهای خود درباره سر و وضعشان اینقدر جان به لب بشوند که با اشاره مجری بی.بی.سی برایش کمپین و چالش هم راه بیندازند و عالم و آدم را مقصر این اظهارنظرهای سخفیانه بدانند؟ خب عزیز من! وقتی تمام شخصیتی که از خودت نشان میدهی همین رنگ و لعاب و میزان انحنای اجزاء صورت و بدن است، انتظار داری بقیه کدام روح بلند نادیدهات را سر دست بگیرند؟ بله خب همیشه آدمهای بیکاری هستند که اگر نظر ندهند میمیرند و فورا اولین چیزی که به چشمشان بیاید را میکنند موضوع صحبت؛ اما این ما هستیم که تعیین میکنیم وقتی وارد یک مجلس میشویم اول صدای پاشنه کفش و به هم خوردن النگوهایمان بلند شود، یا آوازه کتابهای خوانده و نوشتهمان؟
«ما که از آن خانوادههاش نیستیم اجازه بدهیم بقیه درباره ظاهرمان رک و پوستکنده نظر بدهند.» شما را نمیدانم.
کلمات کلیدی :
بدن من،
بدن زن،
فرانک عمیدی
ارسالکننده : گل دختر در : 96/1/25 4:52 عصر
بعضی روزها واقعا نمی فهمم چطور صبحم ظهر می شود. تماسهای مکرر، ایمیل های منتظر پاسخ، هماهنگی بعضی برنامه ها با پیامک و پیامرسان، گزارش های ننوشته، فایل هایی که تا ظهر باز می مانند تا به مرور تکمیل شوند و جلسات گاه به گاه برای یادآوری اهداف و برنامه ها. دیروز صبح که به رسم هر پنجشنبه در مراسم زیارت عاشورای اداره شرکت کردم، عکسی فوری از کتاب دعا و مهر گوشه آن برای استوری اینستاگرام انداختم و نوشتم: every Thursday morning at work. حوالی ظهر یکی از کاربران پاکستانی که به تازگی مشتری عکسهایم شده پرسید: at what work? Teaching? بین کارهای زمین مانده خلاصه برایش نوشتم نه. یک کار اداری.
بعضی روزها و ماه ها واقعا نمیفهمم چطور میگذرد. باورم نمی شود من همان دختری بودم که همیشه ضمن تاکید بر اهمیت نقش زنان در خانواده، با اشتغال تمام وقت خانم ها مخالفت می کردم و ایده آلم تدریسی چند روزه در دانشگاه یا پروژه های هر از چندی بود که خیلی زور و اجباری هم بالای سرم نباشد و همه گفته ها و شنیده ها و تکالیفم نقطه به نقطه جایی ثبت و ضبط نشود. حالا شش ماه یا بیشتر است که هر روز صبح ساعت هفت و سی دقیقه باید ورودم را در دستگاه کوچکی در اتاقک نگهبانی خانم ها به ضرب انگشت اشاره ثبت کنم، برای هر یک دقیقه تاخیر خودم را ملامت کنم که نکند کارمند منضبطی نباشم و گاهی در روزهای دلپذیری آب و هوا آرزو کنم ای کاش کسی پیدا می شد، نوک انگشتم را می برید و سر راه با خودش به اداره می برد تا من فرصت کنم سلانه سلانه از رختخواب کنده شوم و صبحانه مفصلی به بدن بزنم.
بعد از چندین سال شعار دادن درباره لطافت روح زنانه و منافاتش با محیطهای خشک و رسمی اداری، تازه دارم مفاهیمی مثل مرخصی استحقاقی، قرارداد، حقوق، بیمه، اتوماسیون، چارت سازمانی و رئیس داشتن را با گوشت و پوستم به عینه لمس می کنم و دنیای یک جا نشینی هر صبح تا ظهر را تجربه می کنم. یکی از آشنایان ما بعد از استخدام معتقد بود که وقتی آدم سر کار برود دیگر نمی تواند از آن دست بکشد، به نوعی آلوده اش می شود. و اینک این منم، یک زن انگشت زننده ی آلوده به کار که صبح روز جمعه هم خواب ندارد و به این فکر می کند که اگر امروز هم سر کار رفته بودم حتما مفیدتر بودم!
کلمات کلیدی :