مجمع پریشانی
چشمانم را بستم. گفتم خدایا خودت میدانی خستهتر از آنی هستم که حتی یک قدم سریعتر بردارم؛ دوست دارم چشمانم را که باز کردم در مترو دقیقا جلوی من باشد و همینطور هم شد. میرداماد بودیم. با پدر وارد قسمت مختلط یا همان خانوادگی مترو شدیم. سمت راست دری که از آن وارد شدیم آخر آن واگن مترو بود. (واقعا اسمش واگن است؟!) دو ردیف سه تایی صندلی روبروی هم بود. 5 تایش را 5 پسر جوان پر کرده بودند. پدر به جای نفر ششم نشست. من به دیوار شیشهای کنار صندلی پدر تکیه دادم. دستم را به میلهی عمودی کنار در گرفتم. جوانها جک و جفنگ میگفتند و میخندیدند. یکیشان تا ما را دید گفت: «صلواااات!»
ایستگاه بعد جمعیتی پیاده شدند و چند برابرش سوار شدند. اینقدرها حجابم مطمئن بود که فشار جمعیت کنارش نزند. کیفم را هم محض اطمینان سپر بلایم کردم. دو دختر سوار مترو شدند. خواهر بودند. یکیشان مانتو مشکی و دیگری مانتوی سبز. آیس پک دستشان بود. نمیدانم چه شد که آیس پک را به یکی از پسرها تعارف کردند. دوستِ پسر گفت: «نخور! سم داره!» کر کر خنده.
دختر مانتو سبز دستش به میلهی عمودی مترو بود. دو دقیقه یک بار آستین مانتویش را از آرنج تا یک وجبی مچ میآورد. نگاهم به دست خودم افتاد. ساق دستم یک سانتی پایین رفته بود. یک لحظه شک کردم که حد واجب پوشش تا کجاست. شاید تا همانجای مچ که انگار خدا یک نقطه چین کم رنگ کشیده. محض اطمینان تا بالای مچ آوردمش.
دو خواهر یک ریز با هم حرف میزدند. دختر ِ مانتو سبز، پوستش هم سبزه بود. شال مشکی پوشیده بود. وقتی مترو حرکت با سرعت ثابتش شتابدار میشد، شال او هم شتاب میگرفت و عقب میرفت. وسط دو دقیقههای درست کردن آستین مانتو، پنج دقیقه یک بار هم شالش را مرتب میکرد. یادم به آن چشمپزشک افتاد که وقتی برای معاینهی چشم دستش به دلق بالای روسریام خورد با تعجب پرسید: «این چیه دیگه؟ مقوائه؟!» خندهام را بلعیدم و با لبخند گفتم: «نه آقای دکتر!» خودم را در شیشهی مترو دیدم. همان شکلی بودم که در آینهی خانه دیدهبودم.
موبایل دختر مانتو مشکی زنگ خورد.« – الو! مامان... داریم میایم... تو مترو هستیم.» دختر مانتو سبز آینهی کوچکش را از کیفش بیرون آورد. اجزاء صورتش نسبتا درشت بود. موهای مشکیاش را هم بالا بردهبود و کمی برآمده شدهبود. همینطور که با یک دست آینه را گرفته بود شالش را مرتب کرد. دستی به موهایش کشید؛ با وسواس چند تار مویش را گزینشی روی چشمانش ریخت؛ آستینش را بالا کشید؛
مترو ترمز شدیدی کرد؛
ایستگاه بعد جمعیتی پیاده شدند و چند برابرش سوار شدند. اینقدرها حجابم مطمئن بود که فشار جمعیت کنارش نزند. کیفم را هم محض اطمینان سپر بلایم کردم. دو دختر سوار مترو شدند. خواهر بودند. یکیشان مانتو مشکی و دیگری مانتوی سبز. آیس پک دستشان بود. نمیدانم چه شد که آیس پک را به یکی از پسرها تعارف کردند. دوستِ پسر گفت: «نخور! سم داره!» کر کر خنده.
دختر مانتو سبز دستش به میلهی عمودی مترو بود. دو دقیقه یک بار آستین مانتویش را از آرنج تا یک وجبی مچ میآورد. نگاهم به دست خودم افتاد. ساق دستم یک سانتی پایین رفته بود. یک لحظه شک کردم که حد واجب پوشش تا کجاست. شاید تا همانجای مچ که انگار خدا یک نقطه چین کم رنگ کشیده. محض اطمینان تا بالای مچ آوردمش.
دو خواهر یک ریز با هم حرف میزدند. دختر ِ مانتو سبز، پوستش هم سبزه بود. شال مشکی پوشیده بود. وقتی مترو حرکت با سرعت ثابتش شتابدار میشد، شال او هم شتاب میگرفت و عقب میرفت. وسط دو دقیقههای درست کردن آستین مانتو، پنج دقیقه یک بار هم شالش را مرتب میکرد. یادم به آن چشمپزشک افتاد که وقتی برای معاینهی چشم دستش به دلق بالای روسریام خورد با تعجب پرسید: «این چیه دیگه؟ مقوائه؟!» خندهام را بلعیدم و با لبخند گفتم: «نه آقای دکتر!» خودم را در شیشهی مترو دیدم. همان شکلی بودم که در آینهی خانه دیدهبودم.
موبایل دختر مانتو مشکی زنگ خورد.« – الو! مامان... داریم میایم... تو مترو هستیم.» دختر مانتو سبز آینهی کوچکش را از کیفش بیرون آورد. اجزاء صورتش نسبتا درشت بود. موهای مشکیاش را هم بالا بردهبود و کمی برآمده شدهبود. همینطور که با یک دست آینه را گرفته بود شالش را مرتب کرد. دستی به موهایش کشید؛ با وسواس چند تار مویش را گزینشی روی چشمانش ریخت؛ آستینش را بالا کشید؛
مترو ترمز شدیدی کرد؛
کلمات کلیدی : حجاب، مترو