سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جیر_جیر

ارسال‌کننده : در : 89/2/21 1:34 صبح

به نام خدا
یادمه اون زمان که بحث مهر و مهرورزی و مطالب مربوط بهش داغ شده بود منم به موضوع علاقمند شدم و یه تحقیقی تو آیات و روایات در مورد ش انجام دادم. خلاصه ی ارتباط مهرورزی و اسلام رو میشه تو این روایت پیداکرد که معصوم علیه السلام می فرماید: «آیا دین چیزی جز محبت و مهرورزی است؟» خیلی تامل برانگیزه!
از عضو جدید خانوادمون که تو پست قبلم براتون گفته بودم. همون جریان شهاب و اینا:
میگن: کار را که کرد؟ آنکه تمام کرد. یا آدم نباید یه کاری رو انجام بده یا اگه انجامش میده تمام و کمال باشه. از همون اولی که پیشی کوچولو یا به قول پسرم: «پینی» رو پناه دادم فکر کردم که اگه میخوام به رضایت خالق برسم باید نهایت سعیم رو بکنم که شرایطش خیلی شبیه نگهداری مادرش بشه. مثلا برای تغذیه ش از شیشه استفاده کردم. شیر رو براش کمی گرم و شیرین کردم. محل خواب پیشی کوچولو تو یه کارتون مقوائیه. زیرش رو براش یه پتوی نرم انداختم و جوری مرتبش کردم که بتونه توش گرد بخوابه. مثل وقتی که بچه گربه ها کنار مادرشون میخوابن. نوازشش کردم(البته خیالتون راحت بعدش دستام رو حسابی ضد عفونی کردما) . باهاش بازی کردم که زودتر حرکاتش پیشرفت کنه و خیلی کارای دیگه که با سرچ از سایتها و تالارهای گفتگوی نگهداری از حیوانات پیداکردم. هرکاری از دستم برمیومد رو انجام دادم تا نکنه یه وقت حیوون بیچاره احساس بی کسی کنه. اما فقط یه چیزی رو به هیچ عنوان نمیتونستم براش جبران کنم؛ اونم صدای مادرش بود. یه شب خیلی بهش فکر کردم اما به نتیجه ای نرسیدم. حتی اگه صدای میو_میو هم براش در میاوردم نمیشد. میدونی مثل چی میمونه؟ مثل اینه که کسی لهجه ای رو بدون اینکه بلد باشه تقلید کنه بعد اون کسی که خودش اون لهجه رو داره فکر میکنه طرف داره مسخره ش میکنه. پدر من ترکه. هروقت کسی که خودش ترک نیست جلوش میاد ترکی حرف بزنه کلی بابام حرص میخوره چون فکر میکنه اون بنده خداد داره اداش رو در میاره و مسخره ش میکنه.
اون شب هرچی فکر کردم به نتیجه نرسیدم آخرش در کمال ضعف و ناتوانی تو دلم به خدا گفتم: «قربونت برم این یکی رو دیگه شرمندتم. خودت یه کاریش بکن»
صبح بعد از شیر دادن به پیشی مشغول جارو کردن حیاط شدم. اومدم کارتن رو بلند کنم که زیرش هم جارو بشه که یهو یه چیزی ازش پرید بیرون. «واااییی!» جارو رو انداختم و فرار کردم. بعد از چند لحظه که آروم شدم یه نفس عمیق کشیدم و آرو آروم جلو اومدم. یه حشره بود. یه چیزی مثل ملخ. اما قهوه ای-سیاه. زودی دوربینم رو آوردم و با ترس و لرز چند تا ازش عکس گرفتم. خیلی کنجکاو بودم ببینم اون حشره چیه و چرا تو کارتن پیشی رفته بوده. نشستم سر سیستم و «ملخ+سیاه» رو تو تصاویر گوگل سرچ کردم. بالاخره با چند صفحه اینور اونور کردن پیداش کردم. کاشف به عمل اومد که اون حشره ایه از فامیلای ملخ به نام«جیرجیرک» البته من قبلا جیرجیرک دیده بودم ولی اونا سبز بودن ولی این یکی نوعش فرق میکرد و تیره رنگ بود. دوست داشتم در موردش بیشتر بدونم. واسه همین تو صفحات وب هم گشتم. ببینید چی پیداکردم: «صدای جیر جیرک آرامش بخش است و مثل لالایی مادر شنیدنش در شب لذت بخش است. برای انسان و حتی حیوانات هم.
راستی!  دوست داشتین ببینین: 1 2  3



کلمات کلیدی :

الکسا