ماجرای آن دختر
نویسنده مطلب: گل بانو
پرده اول: دخترلبنانی
در سفرمان به لبنان یک روز به گلزار جمعی از شهدای حزب الله در بیروت رفتیم؛ تک ستاره هایی مثل شهید عماد مغنیه، پسر سید حسن نصرالله و... همسفرامون دور مزار شهید عماد مغنیه حلقه زده بودند و پای صحبت مادر و پدرش حال قشنگی داشتند.
راضیه خوابش گرفته بود. برای اینکه سرو صدایش مزاحم بقیه نشود بغلش کردم و درحالی که در گوشش لالایی می گفتم شروع کردم به راه رفتن. وقتی که سنگینی سرش را روی شانه ام احساس کردم خیالم راحت شد.
مشغول تماشا بودم که نگاهم افتاد به در ورودی. دختری وارد شد. زیبایی و خوش پوشی او مرا مجذوب خود کرد.دسته گلی به دست داشت آرام آرام نزدیک اولین سنگ قبر ایستاد،آهسته گلها را گذاشت و زیر لب شروع به زمزمه کرد.کوچکترین حجابی از چادرو روسری گرفته تا کلاه و...نداشت که البته این در کشوری مثل لبنان خیلی طبیعی بود. چون درصد بالایی از جمعیتش را اهل کتاب و بخصوص مسیحی ها تشکیل میدهند.
با خودم گفتم:«مگر حزب الله مسیحی هم دارد؟ شاید این مزار یکی از اقوامش است؟» خیلی کنجکاو شده بودم . برای رها شدن از سیل سئوالاتی که چپ و راست وارد مغزم می شد تصمیم گرفتم با او صحبت کنم. متاسفانه به زبان انگلیسی بیشتر تسلط دارم تا به عربی آن هم از نوع لهجه لبنانی اش.
Goodmorning بعد از سلام و احوال پرسی، دست و پاشکسته منظورم را رساندم. دستمال کوچکی از کیفش در آورد و اشک هایش را پاک کرد. صدایش گرم و دلنشین بود.
«مسلمان نیستم. هیچ آشنایی نزدیک و قرابتی هم با این شهدا ندارم. اما از صمیم قلب دوستشان دارم. چون اینها بودند که مردانه با اسرائیل جنگیدند و جنوب لبنان را آزاد کردند. این عزتی که لبنان الان دارد مدیون خون پاک جوان های حزب ا لله است.»
نگاهی به ساعتش انداخت. عذرخواهی کرد و رفت تا به موقع سرکارش برسد.
پرده دوم: گل دختر
چند روز پیش مطلبی از گل دختر خواندم در مورد دختری که با دل و جان از پسربسیجی دفاع کرده بود. همان که فیلمش را بارها از تلویزیون دیده ایم.
وقتی که در مورد ظاهر نه چندان باحجابش نوشته بود یاد آن دخترلبنانی افتادم.
نمیدانم شاید این دختر شجاع تهرانی هم صحنه های دفاع جانانه بسیجیان را از خاک وطن به خاطر داشته.
شاید به یادآورده چه کسانی عاشقانه به ندای امامشان لبیک گفتند و شجاعانه در مقابل تمام دنیا سینه سپر کردند و باخونشان اجازه ندادند حتی چکمه نجس یک بیگانه هم تهران را لمس کند. شاید آن دختر هم صحنه هایی از محافظت بسیجی از نوامیس محله شان را به یاد آورده . او فراموش نکرده بوده زیر سایه برادران بسیجی چه امنیتی دارد کشور.نمیدانم چند بار در ایست و بازرسی محله شان بسیجی ها ماشین های حمل مواد مخدر را متوقف کرده اند و او نفس راحتی کشیده بوده.
شاید اگر از او هم علت کارش را بپرسی بگوید: عزتی که ایران دارد...
نمیدانم اما به هر دلیل که بوده میخواهم بگویم:
« دستانت را می بوسم خواهرم! خاک برسر آن بی غیرتانی که حداقل به خاطر ناموس مردم حیا نکردند! نمیدانم به تو هم ضربه ای وارد شد یا نه؟!
پرده سوم: سیاه- سفید- خاکستری
از کودکی همیشه سعی کردم در رابطه ام با دیگران تک بعدی نباشم و در مورد دیگران هم زود قضاوت نکنم. نمیدانم شاید به خاطر این است که خودم هم تا مدت ها مانتویی بودم. یعنی هم در در میان مانتویی ها بودم هم در جمعچادری ها.
اصولا فکر میکنم اگر کسی یک اشتباه کرد نباید تمام شخصیتش را زیر سئوال برد. هر بدی انسان را به اندازه خودش از سفیدی دور میکند. خیلی از ما نه سیاهیم نه سفید. خاکستری هم رنگی ست.
حجاب برای زن امنیت می آورد و واجب است و خداوند در قرآن به آن تاکید کرده اما نباید با دیدن خانمی که حجاب کاملی ندارد او را به هزاران اشتباه دیگر متهم کنیم. همان طور که با دیدن اشتباهی از یک چادری نباید ان را به تمام شخصیتش و دیگر چادری ها نسبت دهیم.
پرده آخر: خواست خدا
بیایید فیلم را به عقب برگردانیم و اندکی تغییر دهیم و به جای این دختر یک دختر محجبه چادری بگذاریم. همین رسانه ها که این مدت با زرگنمایی هر انچه به نفعشان بود(که البته چیزی از شجاعت این دختر نگفتند!) داد و بی داد راه می انداختند که ببینید فقط یک بسیجی از جنس خود این پسر دلش برایش سوخته. اینها سرشان همه در یک اخور ست وگرنه کسی دل خوشی از بسیج ندارد که مانع شود.
تیتر میکردند:«عقده گشایی مردم تهران! از بسیجی ها»
همان ها که با کمال بی ادبی حساب لات ها و چاقو کش های حرفه ای و اندکی ساده لوحان اغفال شده را با همه ملت ایران یکی میکنند.
خواست خدا بود که گذر این دختر به آنجا افتاد.
کلمات کلیدی : دختر، لبنان، بسیجی