سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خلبان آسمان هشتم

ارسال‌کننده : گل دختر در : 95/6/26 10:43 صبح

از اتوبوس که پیاده شدیم دیدم یکی از کادر پرواز کنار هواپیما سجاده پهن کرده و مشغول نماز است. حدود ده دقیقه ای از اذان مغرب می گذشت و ما بخاطر اعلام سوار شدن به هواپیما هنوز فرصت نکرده بودیم بخوانیم. گوشی را درآوردم تا عکس بگیرم. دقیقا باب عکس هایی بود که با عنوان «نماز شد» در شبکه های اجتماعی می دیدم. اما فضا کمی امنیتی بود و ترجیح دادم برای خودم و پدر دردسر درست نکنم. توی صندلی هایمان جاگیر شدیم. من کنار پنجره و پدر سمت راستم. بعد از تشریفات معمول و ادا اطوار مهماندارهای خوش بر و رو برای نشان دادن راه های خروج دو در در قسمت جلو و غیره و ذالک که دیگر کسی حوصله دیدنشان را هم ندارد، خلبان بلندگو دست گرفت و با بسم الله شروع کرد: «الحمدلله الذی سخرلنا هذا و ما کنا له مقرنین، حمد و سپاس مخصوص خداوندی است که این مرکب را برای ما مسخر کرد. با آرزوی قبولی عبادات شما مسافران گرامی در روز عرفه و تبریک پیشاپیش عید سعید قربان... » بعد ضمن عذرخواهی از تاخیر پرواز و توضیح علت دقیق تاخیر، از مشخصات فنی پرواز و وضعیت آب و هوا و مسیر و سرعت و غیره گفت. 

اوج گرفتیم و رفتیم میان ابرها. غذای ساده ای که وعده شام محسوب می شد آورده بودند و داشتیم میل می کردیم. بین ظرف های یک بار مصرف بسته پذیرایی، کارت کوچکی بود که عکس گل و بلبل و تبریک عید قربان رویش حک شده بود و آن گوشه اسم هواپیمایی زاگرس را هم زده بودند. با خاطره ای که از ظهر آن روز و خواندن دعای عرفه در اتوبان قم-تهران داشتم، این پرواز هم کم کم داشت جالب می شد برایم. دوباره خلبان خوش صحبت فرمان هواپیما را یک دستی گرفت و آمد پیش میکروفن. با عرض عذرخواهی مجدد از تاخیر و آرزوی سفری خوش، دل را به دریا که نه، به آسمان زد و متنی ادبی در وصف عید قربان خواند، شعر خواند، این قطعه صوتی زیبا در مدح امام رضا-علیه السلام- را برای مسافران پخش کرد. من و پدر همینطور نگاه های متعجبمان چند دقیقه یک بار به هم دوخته می شد که این دیگر چه خلبانی است! مسافران پشت سری می گفتند خبرنگار است نه خلبان. نگران شده بودم نکند گرم حرف زدن شود به کوه و قله ای برخورد کنیم. قطعه صوتی که تمام شد مجددا نوبت به خودش رسید. حدیثی از امام رضا -علیه السلام- خواند، ترجمه کرد و شرح داد. دیگر دلم طاقت نیاورد. خودکار درآوردم و پشت کارت تبریک عید قربان حدیث را نوشتم. قال خلبان با چندین نفر واسطه به نقل از امام هشتم... . کاش می شد شماره اش را بگیریم و بپرسیم چه روزها و ساعاتی پرواز دارد. یک تنه هم سکان هواپیما را به دست گرفته بود و هم یک برنامه معنوی و دلنشین برایمان اجرا کرد. خودکار را به پدر دادم و توصیه کردم شما هم بنویسید.

کم کم داشتیم به مشهد نزدیک می شدیم. هشدار کمربند داده شد و هواپیما ارتفاع کم کرد. چراغ های شهر پیدا بود ولی هرچه چشم می گرداندنم منطقه پرنوری که حاکی از حرم باشد نمی دیدم. توی دلم گفتم خلبان جان! اگر از همین بالا یک زیارت حرم هم ما را ببری دیگر سنگ تمام گذاشته ای. حرفم تمام نشده بود که خلبان اعلام کرد: «تا دقایقی دیگر حرم مطهر امام هشتم شیعیان را در سمت چپ هواپیما مشاهده می کنید. السلام علیک یا علی بن موسی الرضا، یا ضامن آهو» قاعدتا باید اشک در چشمانم حلقه می زد. اما مبهوت این استقبال بی نظیر و زیارت آسمانی شده بودم. گوشی را درآوردم تا از آن نور متمرکز که در لیالی مشهد به آسمان می پاشید عکس بگیرم. کیفیت عکس ها خوب نمی شد. قیدش را زدم و سرم را به شیشه دوجداره کثیف هواپیما چسباندم. چقدر چسبید این زیارت از راه نرسیده.

مسافران کم کم پیاده می شدند. من اما با تامل کادر پرواز را زیر نظر داشتم تا ببینم کدامشان خلبان است. به کابین خلبان که نزدیک شدیم حس کردم یکی شان هست که گرچه به نظر می رسد سن و سال زیادی ندارد و فرمش تفاوتی با مهماندارها نداشت؛ احترام بقیه را برمی انگیزد. کنار پله های خروجی ایستاده بود و با یکی از مهماندارها صحبت می کرد. نزدیکش که شدم با مکث و تاملی که میخواستم واکنشش را قبل از تمام شدن جمله م ببینم، پرسیدم: خلبان ایــــــن پرواز؟ شما بودید؟ آقای کمالی؟ لبخند زد و تایید کرد. به نشانه تشکر دستی بر سینه گذاشتم و چند درجه به جلو خم شدم، اولین جمله ای که می شد در صف مسافران بی صبر پشت سرم بگویم را گفتم: «پرواز خیلی خیلی خوبی بود. خیلی متشکر. قبول باشه.» دوباره لبخند و تشکر. 

سوار اتوبوس که شدیم پدر پرسید از کجا فهمیدی این خلبان است؟ گفتم همانی بود که قبل از پرواز داشت روی باند نماز اول وقت می خواند.

*عکس، تزئینی است.




کلمات کلیدی :

مخاطبِ خاص زدایی

ارسال‌کننده : گل دختر در : 95/5/25 5:35 عصر

       بیشتر کسانی که می خواهند دست به قلم شوند یا نطقی برانند هم و غمشان بر این است که چه بگویند و بنویسند؛ شاید نیم نگاهی هم به تیپ و توقعات مخاطب خود داشته باشند، اما عموما محتوا مهم تر از مخاطب به نظر می رسد. تا وقتی که می شد کمی میان فضاها تفکیک کرد و خیالمان راحت بود که یک سخنرانی علمی در فلان نشست تخصصی دانشگاه، حرف هایش به بیرون درز نمی کند، یا قسمتی از کتاب ادبی فلان نویسنده به عنوان استدلالی له یا علیه اعتقادی خاص میان عموم مردم دست به دست نمی چرخد، کم توجهی به مخاطب، ایراد و اشکال بزرگی به حساب نمی آمد. حرف هایی بود که هیچ وقت به گوش منِ عامی نمی رسید و اگر هم که می رسید چون خودم را از آن فضا بسیار دور می دیدم، خودم را واجد صلاحیت قضاوت درباره ی آن نمی دانستم و به اهلش واگذار می کردم. یک منبر عرفانی درباره ی وحدت وجود، ممکن بود خوره ی اعتقادات یک دختر دبیرستانی شود و چون همه به این حدود و ثغور نانوشته آگاه بودند، کمتر پیش می آمد که این فضاها با هم تداخل کنند و مهم تر اینکه کسی با جسارت تمام و ژست حق به جانبی، خودش را در فضای متفاوت بیندازد و همه را به شلاق نقد خود براند.

 

        این که می گویم قدیم ها اینطور بود از جنس حرف های «بد دوره زمونه ای شده»ای که از زبان پیرزن ها و پیرمردها می شنویم نیست و تاریخ آغاز و انجام دقیقی هم ندارد. صرفا مشاهده ای است که به شخصه در طول همین چند دهه زندگی تجربه کرده ام و گذار از «حد و مرز داشتن مخاطب» را به «گستردگی مخاطبان» به عینه دیده ام. حالا دیگر هر گفتگوی دوستانه و دست نوشته ای هم ثبت و ضبط می شود و اگر برای مخاطبی که در زمان تحریر یا نطق، مورد نظر گوینده یا نویسنده نبوده، بیان شود هزار آفت و بلا می تواند داشته باشد. تقطیع گفتار و نوشتار و نقل آن بدون در نظر گرفتن قبل و بعد، به خوبی می تواند مقصود مولف را تا صد و هشتاد درجه متفاوت نشان دهد. خیلی از صفحات معارضین دین و اسلام را می بینم که از همین حربه استفاده می کنند و مثلا تکه ای از مناجات با امام زمان بعد از یک سخنرانی دو ساعته ی مفصل و روضه ی یک ساعته، که هیچ کدامشان نقل نشده، را دلیل بر خرافاتی بودن می گیرند یا آیه و حدیثی را بدون توجه به شأن نزول و فردی که حدیث در پاسخ به سوال او روایت شده را مبنای تفاسیر نابجای خود درباره ی اسلام قرار می دهند. بعضی وقت ها که کتابی را می خوانم یا سخنرانی می شنوم جمله خاصی را پیش خودم جدا می کنم و به این فکر می کنم که همین یک جمله اگر به تنهایی منتشر شود، چه غوغایی به پا می کند که روح مولف هم از آن بی خبر است.

 

 

        چه باید کردش را نمی دانم. هر چه فکر می کنم، حتی کامل ترین جملات و عبارات هم قابلیت تقطیع و برگردان معنا دارند. اصلا خاصیت زبان، همین ناقص بودنش است. ما در بند لغات و عباراتی هستیم که در کنار هم و با در نظر گرفتن شرایط ارائه، می توانند معنای کامل را افاده کنند. هیچ کدامشان به تنهایی مظهر کامل کلام نیستند. هیچ کداممان به تنهایی مظهر وجود موجود کامل نیستیم و نتوانستیم باشیم. شاید علت اینکه قرآن در شب قدر یک باره بر قلب پیامبر نازل شده همین است که لازم بوده کل قرآن، به صورت مجموعه ای به هم پیوسته که هر حرفش دیگری را روشن می کند، بر پیامبر نازل شود و نزولی تدریجی هم نیاز بوده تا شأن نزول و شرایط محیطی نزول آیات، معنای آنها را تکمیل کند. بعد ما چقدر بی رحمانه، یک خط را برش می زنیم و برای خودمان آسمان ریسمان می بافیم. 

 

        این مشکل مخاطب نشناسی در اینترنت و شبکه های اجتماعی هم مشکل آفرین شده. پیام رسان، سایت، وبلاگ، شبکه اجتماعی و هر محیط مجازی که ما بخشی از وجودمان را به معرض نمایش می گذاریم و در ناخودآگاهمان وقتی در آن محیط خاص هستیم برای مخاطب/مخاطبان مورد نظرمان می نویسیم. ولی به لطف بازنشر لحظه ای، بدون اینکه دوباره مکثی کنیم و مخاطب محیط مجازی دیگر را در نظر بگیریم، فورا همان محتوای مخصوص مخاطبان پیشین را برای مخاطبان محیط بعد ارسال می کنیم و با دست خودمان، باعث برداشت نادرست بقیه می شویم. به نظرم ماهایی که چندین سال است مقیم این خراب شده ی مجازی هستیم، اگر خرده های شخصیتمان را از گوشه کنار اینترنت جمع کنیم چنان کاراکتر نچسب متناقض نمایی می شود که خودمان هم تحمل خودمان را نخواهیم داشت. این مشکل مخصوصا برای کسانی که در چند رشته یا حرفه ی کاملا متفاوت فعالیت دارند و در هر محیط مجبورند مطابق فهم و انتظار مخاطب، فعالیت داشته باشند حاد می شود. باید یک روز سر فرصت این تکه های پازل شخصیتشان را بچینند کنار هم و چهره غیرواقعی که در نظر بقیه به نمایش در آمده را در آینه ی کج و معوج اینترنت ببینند. این حرف ها به نظرم پیش نیاز هر تعاملی است که به عنوان مثال شمای مخاطب، این نوشته را در چارچوب همین اسم و رسم و تعریفی که در این محیط گفته شده بخوانید. نروید آن را با دیگر نوشته های محیط های دیگر طاق بزنید و برداشت پشت برداشت داشته باشید. همین شمایی که نمی دانم که هستید، از کجا آمدید، چه می کنید... همین تو! مخاطبِ ناشناسم!

 




کلمات کلیدی :

برای خاطر دلم

ارسال‌کننده : گل دختر در : 95/4/30 12:42 عصر

ترم اول کارشناسی که بودم در حال و هوای عکاسی و خبرنگاری سیر می کردم. خوب یادم هست روزی با خدیجه، یکی از بچه های فعال بسیج، داشتیم از دانشگاه خارج می شدیم و صحبت می کردیم. پرسیدم کجا می روی؟ گفت حرم، خادم هستم. اولین بار بود با یک خادم حرم هم کلام شده بودم و خیلی ناگهانی درونی ترین واکنشم را بروز دادم. با تعجب پرسیدم خادمی؟! برای چی آخه؟! و به روشنی خاطرم هست که همان لحظه معادل هایی از پوچی و بی معنایی این کار برای دختری که دانشجو و طلبه بود و توانایی های فرهنگی و مدیریتی بالایی داشت در ذهنم آمد. آن وقت ها خادم های مکان های مقدس برای من به منزله ستون یا در و دیوار آنجا بودند که با چوب پر رنگی و لباس های فرم منظم و مرتب می ایستادند و با لبخندی دائمی که به نظرم تصنعی می رسید از زائران استقبال می کردند. هر بار که به واکنش آن روزم فکر می کنم از خودم شرمنده می شوم که چطور بی رحمانه مخالفتم را کوبیدم توی صورتش! خدیجه یک لحظه ایستاد، مکثی کرد و پاسخ داد: تو چرا کلاس عکاسی میری؟ شانه بالا انداختم و گفتم خب دوست دارم! گفت «خب منم این کار رو دوست دارم.» سر به زیر انداختم و از اینکه علاقه دوستم را در دادگاه خودم محاکمه کرده بودم خجالت کشیدم. گفتگو درباره آن موضوع دیگر هیچ وقت بین ما پیش نیامد. حتی وقتی چند سال بعد خدیجه را قبل از یکی از امتحانات غیرحضوری جامعه الزهرا دیدم و در همان یکی دو دقیقه ملاقات سرپایی فهمیدم که ازدواج کرده و همسرش شرط کرده خدیجه تحصیلاتش را تا مقاطع بالا ادامه دهد و توی دلم گفتم به این می گویند همراه! نه کسی که صرفا اجازه ملوکانه ای برای درس و فعالیت همسرش بدهد؛ حتی در همان چند دقیقه هم، گفتگوی چند سال پیشمان درباره خادم شدن پیش چشمم مجسم شد و باز هم نتوانستم آن قاضی یک رای درونم را سرکوب کنم. خادم شدن برایم بی معنا بود. 

 

گذشت و گذشت تا دو سال پیش که به واسطه یکی از دوستان، متوجه شدم واحد بین الملل جمکران خادم افتخاری زباندان می پذیرد. من هم که کلاس زبان های دیکته شده را تازه به اتمام رسانده بودم دوست داشتم در محیطی واقعی تر از کلاس با افرادی که زبان مادری شان غیر از فارسی است صحبت کنم و این شد انگیزه نخست من برای حضور در چنین مکانی. جمکرانی که تا آن وقت، سالی یک بار هم به سختی می رفتم شد پاتوق هفتگی من و بهانه دوستی با دیگر خادمانی که هر کدامشان یک قصه دنباله دار در سینه داشتند. از خادمان کم حرف و دوست داشتنی پاکستانی و هندی که اکثرا در قم طلبه هستند تا کسانی که در کشورهای دیگری مثل آلمان، تانزانیا، آذربایجان، کانادا و ... بزرگ شده بودند و دست تقدیر آنها را در واحد کوچکی کنار هم جمع کرده بودند. قصه زائران خارجی که دنیای مفصلی بود برای خودش. انگار می کنم هر هفته جلسه غیررسمی سازمان کنفرانس اسلامی در صحن و سرای جمکران بر پاست. وقتی آخر هر شیفت، کارنامه آن روز را پیش خودم مرور می کنم و کشورهایی که با زائرانش آشنا شدم و چند کلامی صحبت کردیم را کنار هم می چینم، نقشه مبهمی از گستره اسلام و تشیع در ذهنم نقش می بندد. کشورهایی که اولین بار اسمشان را اینجا شنیدم و از اهالی اش شرمنده شدم که چرا تا به حال نمی دانستم اصلا مسلمان یا شیعه ای هم در آن سوی آب ها نفس می کشد. هر هفته، از قالب مرزهای جغرافیایی عروج می کنم و بیشتر از قبل به حلقه اتصال این نقاط مختلف جهان چنگ می زنم. 

 

خواستم از زائران سوری، عراقی و دخترانی اهل ترکیه که دیروز دیدم بنویسم، اما این مقدمه برای پرونده ای که حدود دو سال است در ذهنم باز شده لازم بود. اگر دست و دلم یاری کند و اینجا بیشتر بنویسم قطعا بخش مهمی از آن را خاطرات شب های جمکران معطر می کند. حالا من هم می توانم در پاسخ به سوال دوستانم (که اکثرا نمی پرسند ولی خودم صد برابرش را از خودم می پرسم) علت حضورم را اینطور توضیح بدهم که «چون دوست دارم!» بالاخره باید در زندگی، اوقاتی هم صرف کارهای «دلی» کرد.

 




کلمات کلیدی :

الکسا