به عنوان اولین مطلب
نوشتن برایم سخت است.
نه اینکه ندانم چه میخواهم بنویسم، بلکه نمیدانم از کجا باید شروع کنم.
و حالا در کنار دوستانم مینویسم تا همیارم باشند در راه زیبای نوشتن.
-----------------------
چشمانم را بسته بودم و دست به نردهها بالا میرفتم.
لحظه شماری می کردم تا هر چه سریعتر برسم.
در ذهنم مرور می کردم که وقتی رسیدم چه بگویم و چه بخواهم...
ثانیه به ثانیه داشتم نزدیکتر می شدم.
صدای قلبم را می شنیدم.
پاهایم سست شده بودند.
به بالای پله ها رسیدم.
در بسته بود.
دستانم را به پنجره ها حلقه زدم.
می ترسیدم چشمانم را باز کنم.
آخر این چشمها لیاقت دیدن این قبرها را ندارد!
احساس سبکی و آرامش میکردم.
آرام آرام پلک هایم را باز کردم.
چهار قبر غریب...
السلام علیکم یا ائمه البقیع(علیهم السلام)
دیگر این پاها مال من نبودند. بی اختیار روی زمین نشستم.
چشمانم با قطره های اشک حس حضور را برایم معنا می کرد.
و چه زیبا بود در کنار غربت بقیع ، حضور مادر را نیز لمس کردن...
کلمات کلیدی :