عاشقانه
خانوم فرانسوی تو اتاق عمل موقع بی هوشی شعری به زبان آلمانی میخونده. وقتی به هوش میاد جریان رو بهش میگن. کلی تعجب میکنه چون اصلا زبان آلمانی بلد نبوده پی گیر که میشه مادرش میگه: تو جنگ جهانی دوم ارتش آلمان شهر ما رو گرفت. اون موقع تو نوزاد بودی. سربازها گاهی تو شهر رژه میرفتند و با صدای بلند این شعر رو میخوندن.
به قول قدیمیا هرکی هرچی داره از پر قنداق داره. روان شناس ها هم شروع یادگیری رو حتی از زمان جنینی تائید میکنن.
شنیدین شاعر میگه: «من این عشق حسین با شیر از مادر گرفتم.»؟
نمیگم آدم خوبیم یا خیلی مادری بلدم ولی به این اصل خیلی معتقدم واسه همینم حتی تو بازی هایی که با بچه هام میکنم وشعر هایی که براشون میخونم سعی میکنم غیر مستقیم حق و ناحق رو یادشون بدم حتی تو لالایی های که برای دختر کوچولوم میگم.
محرم نزدیکه و خیلیا دارن آماده میشن. خوبه خیلی خوب ولی طبق فرموده امام عزیزم: کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا. باید حسینی ها و یزیدان زمانمون رو هم بشناسیم و قدمی حتی کوچیک در راه عدالت و آزادی برداریم.
مادر و پدرم به قضیه فلسطین خیلی حساسن با اینکه پدرم اصلا حزب اللهی نیست اما مثل هر آدمی با زور و قلدری مخالفه. واسه همینم از بچگی عاشق مبارزین فلسطینی و لبنانی بودم. همیشه آرزو میکردم یه روز منم مثل اونها بشم ولی حیف که لیاقت پرتاب حتی یه لنگه کفش به ظالم رو هم تا حالا نداشتم چه برسه به مبارزه.
وقتی اخبار غزه رو از رسانه ها پی گیری میکنم پیش خودم میگم: مگه خون بچه های من از غنچه های پرپر شده غزه رنگین تره. خیلی ناراحت بودم تا اینکه شنیدیم یه عده از وبلاگ نویس ها از طریق«گروه الحماة» میخوان برن لبنان. باور کنین نه پول داشتیم نه پاسپورت ولی در کمتر از یه هفته همه کارامون ردیف شد و ما هم راهی شدیم.
فرودگاه که رسیدیم هیچکس به جز من و همسرم خانوادگی نیومده بود. یکی از خانمها اومد جلو و بعد از سلام احوال پرسی گفت:« با دوتا بچه کوچیک که خیلی اذیت میشی!» یکی دیگه گفت:« کاش این یه هفته رو میسپردیشون به مادربزرگی کسی...»
راست هم میگفتن از نظر جسمی خیلی سختمون بود اداره دوتا بچه تو سفر خارج از کشور در شرایطی که برای دیدن مناطق مختلف لبنان و دیدار با خانواده شهدای جنوب لبنان و حزب الله مجبور بودیم ساعتها تو اتوبوس باشیم و کیلومترها بریم: از جنوب لبنان تا بیروت و جاهای دیگه ولی یه حسی میگفت منم به خاطر این دوتا طلبیده شدم.
حالا خوشحالم که تونستم بچه هام رو با خاک پاک «بنت جبیل» آشنا کنم. خوشحالم که دستشون رو به مزار منور سید عباس موسوی رسوندم.خوشحالم که دست مهربون خانواده شهدای لبنان رو سرشون کشیده شد. خوشحالم که اونها رو در آغوش اعضای حزب الله قرار دادم. خوشحالم...
درسته که نمیتونم کاری برای غزه انجام بدم ولی سختی این سفر رو «عاشقانه» به جون خریدم تا حداقل قدمی بهشون نزدیک بشم.
مرتبط:_فتو بلاگ وصال
-عکس فوری
کلمات کلیدی : حزب الله،غزه،لبنان،عمادمغنیه