ترسی که به مرگ منتهی شد
نویسنده مطلب: گل پر
صدای خش خش می اومد، به خودم می گفتم بخواب دختر حتما باباست سردش شده داره پتو بر میداره.
از ترس جرات اینکه چشم هام رو باز کنم نداشتم، ولی اینگار صداها تمومی نداشت، توی همین حال و هوا بودم که خوابم برد، حس کردم چیزی روی دستم راه میره، از خواب پریدم دیدم نه خبری نیست، و باز صدای خش خش اومد، سریع با یه حرکت پریدم و لامپ رو روشن کردم، نگاهم رفت طرف پنجره، اره خودش بود، اره اره، یه موش صحرایی گنده که دیدنش کفاره داشت، از اتاق پریدم بیرون و در رو دو دستی چسبیدم که مبادا در بره! (لازم به ذکر که این اتاقمون دستگیره نداره و قفل نمیشه، حالا نگید این گل پر دیوونه چرا در رو باز بادستش گرفته) خلاصه با صدای لرزان بابام رو بلند صدا کردم ، بیدار شد و گفت چی شده، گفتم بیا موش، داشت اشکم در میومد، پدرم رفت توی اتاق و من دوباره در رو گرفتم که باز نشه، مدام صدای دمپایی می اومد که تق تق می خورد این طرف اون طرف، اخرش گفت گل پر در رو باز کن، در رو باز کردم دیدم تو دستاشه، داشتم سکته میکردم.
مامانم گفت این مردها هم عجب نعمتی هستن توی خونه، باور کن اگه بابات نبود هیچ کدوم ازما جرات این که پا توی این اتاق بزاره نداشت، و معلوم نبود چه طوری از دست این موشه خلاص میشدیم.
هنوز وقتی یادم میاد که چی بود نصف شبی رو دستم راه رفت ، میخوام از ترس بترکم باور کنید دست خودم نیست، خب از موش می ترسم، مسخره نداره که ...
پی نوشت................................
خدا هیچ خونه ای رو با موش بدون مرد نذاره ...
کلمات کلیدی : ترس، مرد، جرات، موش