سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گزارش یک ملاقات

ارسال‌کننده : گل دختر در : 85/7/6 2:13 صبح

27 خرداد 1383

سلام

اونایی تون که از بر و بچ کانون هستید حتما خبر تصادف خل اعظم را شنیدید . امروز عصری خدا نصیبمون کرد به همراه والده گرامیمون بریم و به عینه ببینیم ... شنیدن کی بود مانند دیدن ؟! اصلا خبر به این مهمی را هیچ کس تا نبینه باور نمی کنه . فکر کردم دارم میرم ملاقات یه خلی که الان صد درجه خلتر شده ولی تازه به خودم اومدم فهمیدم خیلی زودتر از اینا باید آیدی خل می گرفتم ... اونی که از همه عاقل تره اول از همه خودشو به خلی زده ...بهلول ... خل اعظم

از چی بگم ؟! از کجا بگم ؟! اولش که وارد شدم ......( هیچی بگذریم ... دلتون سوز )

آخی ... بیچاره خل اعظم .... دفعه اول بود ملاقات تصادفی می رفتم چقدر با خودم کلنجار رفتم که یه وقت نخندم سوتی بدم ولی این خله باز دست از شیرین زبونی هاش بر نمی داشت .

گفتم :خوبی؟ چته ؟ کجاهات درد می کنه؟

 گفت : یه بادمجون اینور صورتم در اومده یه بادمجون اون ور صورتم .

گفتم : نمی خوای تو وبلاگت چیزی بنویسیم ؟

گفت : بگو موتور سواره تا منو دید خواست از خل اعظم امضا بگیره ولی با سرعت اومد زد بهم .

گفتم : چرا عینکت شکسته ؟

گفت : چون دید من تصادف کردم از ناراحتی خودشو انداخت زمین خود کشی کرد .

یکی از مشفقان جمع : از بس خوش زبونی کرده چشمش زدن ... عزیزم کمتر صحبت کن ... آدم تصادفی که اینقدر حرف نمی زنه

والد گرامی شان در تایید صحبت های مشفق و بقیه جمع نگاه پر معنایی می کنن .

از اونور یکی از اقوامشون میگن : توی کامپیوتر اسم خودشو گذاشته خل ... آخه کسی که .... ( یه چیز خوب ) هست که به خودش نمیگه خل .

با اون حال وخیم صورت ورقلمبیده و چشمای قیری ویری رفته از درد گفت :

کسی که عاقله گناه نمی کنه کسی هم که گناه می کنه پس عاقل نیست چون ما معصوم نیستیم پس همه مون یه درجه خلیم .

سکوت .... سکوت.... سکوت

همه راضی شدن .

چقدر حرف زد ... من که حالم از اون بدتر بود . یادم نیست چی گفت . فکر میکردم اومدم ملاقات یه تصادفی . غافل از اینکه اومده بودم کلاس بینش اسلامی ... سیل آیات و روایات از گونه شکسته اش روان بود .

والا نمی دونم چی بگم . از مشکلات سیاسی که با یه نفر به هم زده بود حرف زد . نامه ای که براش نوشته بود و جواب اون بنده خدا ... ای خدا... جالب بود ... همه خندیدن ... در دل گریستم .

پدرش از اون ور چشم غره میره ... بسه دیگه . اینقدر صحبت نکن

حرف که میزد درد یادش میرفت . بذار بگه اشکال نداره . بذار حرف بزنه . روحیه من که از دیدن چهره ی داغونش خراب شده بود درست شد . دلداریم داد .

چقدر تو اون نیم ساعت ازش یاد گرفتم . اسمشو گذاشته مثل خلا . ولی من ... عین خلا ... خود خلا ...

رفتم ملاقات بیمار... پی به بیماری صعب العلاجم بردم .

خواستیم بریم دوباره اون ناصح مشفق و دوباره نصیحتی در باب کمتر صحبت کردن .

مثلا گوش کرد . یه شعر برامون خوند . ( امیدوارم که درست بگم )

نصیحتی کنمت بشنو و بهانه مگیر                             هر آنچه ناصح مشفق بگویدت بپذیر

پایان

چون به خودم قول دادم همیشه معرفی یه لینک هم داشته باشم و با ملاقات این بهلوله دارم سر عقل میام ( چه ربطی داشت نمی دونم ) خلاصه یه سایت معرفی می کنم . خودتون برید ببینید .. مسابقه وبلاگ نویسی هست.

http://imam-javanan.com




کلمات کلیدی :

الکسا