شاید شبیه جنون
دوستی دارم به اسم طیبه
دختر یک سالهایی دارد به نام حنانه.
برای زندگیاش جنگید، برای حفظ زندگیاش!
اختلافات خانوادگی بین خانواده خودش و همسرش.
مادرش میخواست طلاقش را به زور از شوهرش بگیرد، ولی او همسرش را دوست داشت...
طیبه تک دختر بود، با مادرش حرف زدم، از علت کارهایش را پرسیدم، گفتم چرا نمیگذاری زندگیاش را بکند؟ طیبه زندگیاش را دوست دارد، همسرش را، حنانه را، خانهی نقلیاش را...
گفت: "من طیبه را میپرستم، دوستش دارم، این زندگی لایق دختر من نیست، این شوهر لیاقت دختر من را ندارد، ... "
گفت و گفت، از صحبت هایش معلوم بود دوست داشتن زیاد کار دستش داده!...
نمی دانم، ولی... ایکاش میفهمید این دوست داشتن نیست، این دلسوزی نیست، این چیزی جز جنون نیست...
کلمات کلیدی : زندگی، طلاق، دوست داشتن، اختلافات خانوادگی، لیاقت، دلسوزی