مردگان خاموش
اولین تجربهاش در زندان به سه سال پیش بر میگردد. همسرم را میگویم، زمانی که ایام تبلیغی فرا میرسد با هماهنگی سازمان زندانها بعنوان روحانی بین زندانیان حضور مییابد، گاهی بند قاتلین روزیاش میشود، گاهی بند جرایم اقتصادی، گاهی قاچاقچیان، گاهی ...
این بار بند متادونیها قسمت َش شد... بندی که حتی میترسیدند به همسرم نزدیک شوند! وقتی علت را جویا میشوند میگویند: «اینجا هیچ کدام از مسئولین به ما سر نمیزنند، هر کسی هم برای سرکشی وارد میشود حق نزدیک شدن به آنها نداریم، هراس از ابتلا به انواع بیماری، بین ما و آنان دیواری بلند کشیده...»
همسرم تعریف میکرد از آنان خواستم تا خاطراتشان را بنویسند، زندگی شان را در قالب داستان بیان کنند، تا شاید کمی گرد مردگی از رویشان برداشته شود...
خواندن داستانها و خاطرات آنان بیش از پیش غمزده و نگرانم کرد، دلَم نیامد صحبتهای همسرم را منتشر نکنم. شاید خلاصه باشد ولی خواندنش خالی از لطف نخواهد بود...
"کلمه «فراموش شدگان» خاطرات تیرماه 96 را برایم زنده میکند. زمانی که بعنوان روحانی طرح هجرت به ندامتگاه قزلحصار کرج اعزام شدم.
با هماهنگی مسئول فرهنگی زندان، بعنوان روحانی اندرزگاه متادونیها معرفی شدم، قسمتی که در بین زندانیان به بند «مردگان خاموش» معروف بود، زندانیانی که اکثرا به بیماریهایی همچون ایدز و سل مبتلا بودند.
همانجا بود که یافتم زندههایی را که فراموش شدهاند و کسی از آنها خبری نمیگیرد، زندانی که ده سال نه بلکه بیست و پنج سال اسیر است و از خانوادههایشان هیچ خبری ندارند، حتی نمیدانند فرزندانشان عروس یا داماد شدهاند.
استاد دانشگاهی که روزی سخنران سمینارها و همایشها بود و برای دیدار با او نیاز به هماهنگی وتشریفات خاص داشت، اکنون کسی سراغش را نمیگیرد و به تنهایی غرق در خاطرات گذشتهاست.
فراموش شدهای که تنها دلخوشیاش عکس پسرک شش سالهاش است که در بهزیستی نگهداری میشد و با حسرت میگفت: "حاج اقا چقدر در عکس قشنگ میخنده، مجبورم برای تامین هزینه نگهداریش نامه برای زندانیان بنویسم و در نهضت زندان درس بدم ..."
فراموش شدگانی که روزگاری اسمشان در بنر شهرها به عنوان قهرمان نوشته شدهبود، یا بازاریان و مسئولانی که اطرافشان شلوغ بود و اکنون در گذر زمان، زندان آنها را به دست فراموشی سپردهاست و کسی سراغی از آنها نمیگیرد.
بزگترین عذاب و نعمت الهی در زندان همان فراموشی است، عذاب است که سالها ملاقات نداشتهباشی و کسی جویای احوالت نباشد و شب و روزت مثل هم باشد، حتی دیگر حوصلهای برایت نماند تا با هستههای خرما تسیبح درست کنی تا با فروشش بتوانی پاکتی سیگار برای خودت بخری... در مقابل فراموشی بزرگترین نعمت آن است که دیگر یادتان نیاید روزیکه به زندان آمدید پدر و مادر، همسر و فرزندان همراهتان بودند و اکنون بعضی از آنها را از دست دادهاید.
گاهی خودم را در بین آنها گم میکنم و فراموش میکنم که روحانی آن بند هستم، فراموش میکنم از قرآن و روایت بگویم، جک و لطیفه میشنویم و صدای بلند خنده در حسینه برای لحظاتی جلب توجه میکند، که این لطیفهها بیشتر بازگو کردن خاطرات زندانیان میباشد، همانند روزی که از دوستی اقامهی نماز را پرسیدم ولی در همان ابتدای اقامه، چشمانی که تا ثانیههای گذشته به من نگاه میکرد آرام آرام پلکهایش سنگین شد و صدایش مثل نواری که در ضبط صوت گیر کرده نامفهوم ماند و خوابش گرفت... از حسینه خارج شدم، او ماند در رویاهایی که بوی متادون میداد.
یا جوان صافکار ماهر قدیمی که اسم زن بازیگری را با خطی درشت روی بازویش خالکوبی کردهبود و عکسش را همه جا با خود میبرد حتی اسمش را صدا میزد و گهگاه مودبانه همانند بچههای کوچک از من اجازه میگرفت تا لحظهای در کنارم بنشیند تا از عشق خیالی خود بگوید، و نماز میخواند تا خدا کمکش کند به او برسد... در حیرتم از بلایی که مواد مخدر بر سر زندانیان آوردهاست...
و در حیرتم از دست طمع کارانی که زندگی عدهای را تباه کردهاند و افتخار میکنند.
فراموش نکنیم وقتی دنبال علت دردها میگردیم چوب توبیخ را تنها بر سر زندانیان نکوبیم.
شاید اگر خانوادهها برای تربیت فرزند دقت بیشتری داشتند یا آموزش در مدارس به درستی انجام میگرفت و یا مسولین رنگ فقر و اختلاف طبقاتی را کم رنگ میکردند و هزاران یا....
امروز با افسوس خاطرههای زندان و زندانیان را ذکر نمیکردیم."
کلمات کلیدی : زندان، اعتیاد، متادون، سفر تبلیغی، روحانی زندان، اعدام، قتل، قاچاقچی، مسئولین، فقر