ستاره ها
هر وقت وضو میگیرم دختر و پسرم هم میان و دست و صورتشون رو میشورن و وقتی تو سجاده ام آماده ی نماز میشم، اون دوتا هم یکی یه مهر دستشون میگیرن و کنارم می ایستن.
دیشب وقتی میخواستم "الله اکبر" نمازم رو بگم، پسرم جلو اومد و گفت:
- مامان!
- جانم؟
- چرا نماز میخونی؟
- برای اینکه...برای اینکه خدا منو ببره بهشت.
- مامان!
- جانم؟
- تو بهشت اسباب بازی هم هست؟
- البته که هست عزیزم.
کلی خوشحال شد، کنارم ایستاد، یه الله اکبر بلند گفت و شروع به خوندن "قل هوالله احد" کرد. محمد جواد 4 سال و نیمه ست و تا حالا ما چیزی در مورد "چطوری نماز خوندن" بهش نگفتیم و اون همیشه فقط از من و پدرش تقلید میکنه. محمد جواد بعد از گفتن الله اکبر هر سوره ای که بخواد میخونه و...
اون شب هم به جای یه یکی چند تا" قل هوالله" خوند! وقتی هم نمازش تموم شد سرجاش نشست.
بعد از نماز مشغول پخت و پز شدم. حسابی تو حال و هوای خودم بودم که پسرم اومد تو آشپزخونه و گفت:
- مامان!
- جانم؟
- پس چرا نمیاد؟
- کی؟
- خدا دیگه! پس چرا نمیاد منو ببره بهشت؟
تو دلم کلی به خودم بد و بی راه گفتم. آخه چرا اون جواب رو بهش دادم؟! میتونستم بگم" نماز میخونم که از خدا به خاطر اینهمه نعمت تشکر کنم" یا ... حالا مونده بودم چی کار کنم! گفتم:
- صبر داشته باش پسرم.
- فهمیدم مامان. نوبتیه. آره؟
- آره قربونت برم.
رفت یه گوشه و دست به سینه و چارزانو نشست.
چند دقیقه بعد:
- مامان!
- جانم؟
- پس کی نوبتم میشه؟
یه فکری به ذهنم رسید. دستش رو گرفتم و بردمش تو حیاط.
- ستاره ها رو اون بالا تو آسمون میبینی؟
- آره
- اندازه ی اونا آدم هست که میخواد بره بهشت باید صبر کنی تا نوبتت بشه.
شروع به شمردن ستاره ها کرد. منم با خیال راحت رفتم آشپزخونه.
فردا صبح با صدای محمدجواد از خواب بیدار شدم:
- مامان! مامان پاشو.
- چی شده؟
- سلام مامان. بیا. بیا بریم.
- سلام عزیزم. کجا بریم؟
- بیا دیگه.
دست و صورتش رو شسته بود. لباس مهمونیش رو پوشیده بود. موهاش رو هم شونه کرده بود. حتی از عطر باباش هم به خودش زده بود. دستم رو گرفت و کشون کشون برد تو حیاط.
- مامان اون بالا رو میبینی؟
- آره عزیزم. چی شده مگه؟
- ببین دیگه هیچ ستاره ای نیست.
- خوب؟
- ستاره ها تموم شده. من آماده م دیگه. خدا میخواد بیاد و منو میبره بهشت.
تصویر را در اندازه ی اصلی ببینید
کلمات کلیدی : کودک، نماز، ستاره، بهشت