ارسالکننده : در : 88/7/28 2:58 عصر
نویسنده مطلب: گلسا
ساعت 8 صبح است. توی اتوبوس نشستهام و حواسم هست که امروز جور دیگر باید سلام داد. حواسم هست که امروز، بعد از سلام، باید تولدی را هم تبریک بگویم. از روبروی حرم حضرت معصومه (س) که میگذریم، دستم میآید که فقط من نبودم که حواسم به تفاوت این روز بوده است. همه با تأمل بیشتری دست روی سینه میگذارند و سلام میدهند. چشمها خوب نشان میدهد حرفهایی از دل میگذرد.
سرعت اتوبوس کم میشود. یک گروه پسر بچه با پیرهنهای یکدست آبی و شاخههای گلایل، از لاین کناری دارند به سمت حرم میروند. اطراف حرم شلوغتر از هر روز است.
...
بعد از کلاس، قصد حرم میکنم. ساعت 10 صبح است. روبروی درهای حرم، جمعیت موج میزند. دستهای دارند وارد میشوند و دستهای خارج. وارد صحن که میشوم، شاخههای گلایل توی دست جمعیت جلوی در، جلب توجه میکند. به سختی خودم را از میان جمعیت به داخل میرسانم.
روی ضریح پر شده از شاخههای گلی که زوار برای تبریک آوردهاند. روبروی ضریح، توی سیل جمعیت گیر افتادهام که آبنباتی میافتد درست روی دستم. زیر پا، پر شده از گلبرگها و شاخههایی که توی شلوغی اطراف ضریح، به زمین افتادهاند. (خدا را شکر میکنم که امروز جوراب سفیدم را به پا نکردهام، وگرنه تهاش حتما گلگلی میشد!)
زنها شکلات پرت میکنند و گاهی صلوات میفرستند. عدهای شادیشان را با کِل کشیدن نشان میدهند. خانمی برخلاف حرکت غالب دور ضریح، به سختی حرکت میکند و داد میزند: «زائرایی که از شهیدمحلاتی اومدن، اتوبوس داره حرکت میکنه. جا نمونی خانوم!» به نزدیکیهای گوشهی ضریح رسیدهام. دو خانم بلندقد عربزبان، با صوت بلند و لهجهی عربی، صلوات میفرستند، میخندند و پشت سر هم، از بین جمعیت عبور میکنند.
از روبروی ضلع دیگر ضریح، بالاخره از جمعیت جدا میشوم. دنبال گوشهای خالی میگردم که نمازی بخوانم و سلامی بدهم. طیبه کنار دیوار ایستاده، سرش را به دیوار چسبانده و آرام اشک میریزد و زیر لب چیزی زمزمه میکند. تا چشمش به من میافتد گل از گلش میشکفد، دستش را دراز میکند و عید را تبریک میگوید.
همراه جمعیت تا نزدیکیهای کفشداری 3 میروم. از حالا صفهای نماز، تقریبا تکمیل شده است. هنوز دنبال جای خالی میگردم. گروهی زائر، با دستههای گل، از رواق حضرت خدیجه به سمت ضریح میروند. به سختی از میان صف به هم پیوستهشان میگذرم و به در خروجی میرسم.
فرشهای توی حیاط، از دیشب جمع نشده است. جای کم رفت و آمدتری را پیدا میکنم. مینشینم. کف جورابم را نگاه میکنم. زنگش تغییری نکرده است! مفاتیح توی گوشی را فعال میکنم و زیارتنامهها را مرور میکنم... روی زیارت حضرت معصومه کلیک میکنم. السلام علی آدم صفوةالله...
ناخواسته، هوای حرم امام رضا(ع) میزند به سرم. تبریکی از دل میگذرانم. زیارتنامه را که تمام میکنم، چشم میدوزم به در حرم و دوستانی را یاد میکنم که تلفنی، اینترنتی یا اساماسی، ولادت را تبریک گفتهاند.
کفشهایم را به پا میکنم و به طرف در خروجی میروم. رو به حرم میایستم. چشم به گنبد میدوزم. سلامی میدهم و خارج میشوم. توی این فکرم که زودتر برسم خانه و روز گلدختران را تبریک بگویم...
کلمات کلیدی :
قم،
میلاد،
ولادت حضرت معصومه،
حرم حضرت معصومه،
روز دختر،
گلدختران
ارسالکننده : گل دختر در : 88/7/25 3:48 عصر
نویسنده مطلب: گل دختر
سه هفتهای هست که اینجا چیزی ننوشتهام. نه اینکه نوشتنام نیاید؛ بس که گفتنیها زیاد است نمیدانم کدام را بگویم. در طول هفته هرچه به ذهنم بیاید مینویسم بعد نوبت ارسال مطلبام که میشود هیچ کدام به چشمم نمیآید. از حجاب و مدل چادر و روسری گرفته تا اشتغال زنان و وزارتشان، ازدواج و طلاق، نقش همسران در خانه و جز آن، دختران امروز مادران فردا، زنان در رسانه...
اصلا همین خانمهای چادری سریالها؛ هرچه میبینم و میگردم روش زندگیشان با من و امثال من سازگار نیست. یعنی حتی یک مورد که بتوانم تصور کنم وضعیت مشابه ما را دارد سخت پیدا میشود. ما چادری هستیم؛ اما بیسواد و جنوب شهری نیستیم. چادری هستیم؛ اما آرایش نمیکنیم و چادرمان را به دست باد نمیدهیم. روسریمان را هم تا رستنگاه مو عقب نمیدهیم! به خدا جلوی مادر پدرمان چادر رنگی نمیپوشیم، شبها هم با مقنعه چانهدار مشکی نمیخوابیم! تحصیلکرده هستیم؛ اما تجملاتی نیستیم. دستمان به دهانمان میرسد؛ اما نانخور حکومت نیستیم. تازه نه افسردهایم نه سراسر سال مشکی پوش ائمهایم. وقتی چادر میپوشیم یعنی چادری هستیم؛ نه اینکه تا در خانه را زدند با همان لباس بپریم در را باز کنیم؛ یا در محیط کاری مختلط چادرمان را برداریم. هم درک عاطفی داریم هم قوه عاقله.
ما هستیم. تعدادمان هم اینقدر هست که انتظار داشته باشیم دست کم یک مورد شبیه سازی شدهمان را در فیلمها و سریالها ببینیم. از خواهران دوقلویی که همدیگر را گم کردهاند که بیشتریم حتما! وجود ما -که درکاش فقط به دو چشم بینا احتیاج دارد- در خفا مانده؛ آن وقت چطور انتظار داشته باشم در مورد موضوعات بالا و اعتقاداتمان نسبت به آنها بنویسم و کسی ببیند!
اصلا این چادر خال خال مشکی که مهتاب سریال دلنوزان در خانه میپوشد مال زمان عروس شدن مادربزرگهایمان بوده؛ الان اینقدر طرحهای زیبا برای چادر رنگی آمده که نگو!
کلمات کلیدی :
دختران چادری،
سریال،
دلنوازان،
آرایش،
چادر رنگی،
صدا و سیما
ارسالکننده : در : 88/7/21 9:6 صبح
کوچک تر که بودم هر چی بزرگترم بهم میگفت قبول میکردم، به خودم می گفتم تجربه اش بیشتره ، حتی تو مسائل اعتقادی، اینکه چرا آدم روزه بگیره، چرا حجاب داشته باشه، چرا کار بد نکنه، چرا حکم خدا اینجا اینطوریه... از جوابی هم که می گرفتم قانع می شدم و قبول میکردم.
ولی از وقتی اومدم توی این فضای بی چفت و بست با این حجم عظیم شبهات و حملاتی که میشه، کمی عقایدم متزلزل شد، البته نه اینکه بزنم زیر همه چیز، منظورم اینه که دیگه اون گوش شنوا رو ندارم، و تا چیزی رو تهش رو در نیارم قبول نمیکنم.
این قضیه شهادت زن ها هم از این ماجراها مستثنی نبود، میدونم خدا چیزی رو بدون حکمت نمیزاره ولی آخه برای چی شهادت دو زن رو معادل یک مرد قرار دادن و بعضی جاها اصلا شهادت ما رو قبول ندارن. جواب هم که میخوایی بهمون میگن روح زن لطیفه، آخه یکی نیست بگه چه ربطی داره آخه!
رفتم پیش پدرم و ازش توضیح خواستم که اینطور جوابم رو داد:
" ازت یه سئوال می پرسم، تو فکر می کنی اینکه خدا بعضی جاها گفته شهادت زن ها قبول نیست فکر میکنی حقی از توی ضایع شده؟" گفتم آره، چرا که نه!
گفت:" خب، اشتباه می کنی، چون اصلا این حق نیست، این یک تکلیفه، یعنی اگر تو جایی چیزی رو دیدی بر تو لازم نیست که بروی و شهادت بدی، ولی برای مردها چرا، برای اونها لازمه که برن و شهادت بدن، پس تازه خدا یک تکلیفی رو از دوش شما برداشته نه اینکه حقی رو از شما سلب کرده باشه. اینم فقط بخاطر اینکه خدا خواسته شما رو از نابسامانی ها و نابهنجاری های جامعه دور نگه داره."
خب این درست، ولی فکر نمی کنی این طوری یه خورده ارزش زن پایین تر اومده باشه؟!
پدرم خنده ای کرد و گفت:" ببینم اگر جایی یک قتلی و یا خطایی صورت بگیره، بعد دو تا شاهد بر این کار باشه، یکی از این شاهدها حضرت علی علیه السلام و دیگری یک فرد عادی از جامعه، آیا به این معنی که ارزش حضرت علی بااین فرد یکیه؟! مسلما نه! اگر ملاک شهادت دادن ارزش انسان باشه که حضرت علی معادل چندین چند انسان کفایت می کنه! پس این قضیه ربطی به ارزش و مقام زن نداره.
در ضمن، بعضی جاها اصلا شهادت مردها را قبول نمی کنند، بعضی جاها شهادتشان یکسان و برخی جاها نصف، تازه اونجایی که شهادت زن قبول نیست ، زن به عنوان شاهد می تونه در دادگاه حاضر بشه و اگر برای قاضی علم حاصل شد می تونه این خانم شهادت هم بده.
به پدرم گفتم: پس این قضیه روحیه لطیف زن و احساسات چه ربطی به شهادت زن ها داره که تا این سوال رو می پرسیم این دلیل رو برامون میارن؟! این رو چه طوری حل میکنی؟
پدرم نگاه معنا داری به من کرد و گفت:
خودت هم قبول داری که خانم ها احساساتی تر از مردان هستند و روحشان لطیف تر، انسان ها در شرایط حاد احساسی اگر اتفاقی بیافتد جزییات امر یادشون میره و فقط کلیات رو توی ذهنشون دارن، هر چه شخص بیشتر تحت تاثیر احساساتش قرار بگیره به همان نسبت هم کمتر اتفاق ها و حوادث رو به خاطرش می سپره و دقت کمتری در نقل کردنش داره، این از لحاظ روانشناسی و پزشکی هم ثابت شده ، بنابر این اینکه دو زن رو به عنوان شاهد می گیرن برای صحت و دقت در شهادت دادن ست و لا غیر.
بعد قرآن رو جلویم باز کرد و انگشتش را گذاشت انتهای آیه 282 سوره بقره که نوشته بود :" دو شاهد از مردان به شهادت بگیرید پس اگر دو مرد موجود نبود، یک مرد و دو زن از شاهدانی که رضایت می دهید، تا اگر یکی از زنان فراموش کرد به دیگری به او یادآوری کند... "
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : در : 88/7/19 4:42 صبح
به نام خدا
نویسنده: گل بانو
بچه ها را به مادرم سپردیم و رفتیم چند دست لباس بخریم. آخر شنیده بودیم لبنانی ها خیلی خوش تیپ هستند. نمیخواستیم بچه ها جلوی آن ها کم بیاورند و یک وقت فکر کنند ایرانی ها بی کلاسند! البته مثل همیشه باید مطابق با جیبمان خرید می کردیم ولی میخواستیم لباس بچه ها آبرومندانه باشد!
خیلی وقت نداشتیم و خریدمان نباید زیاد طول میکشید بنابراین صاف رفتیم «پاساژ موسی بن جعفر» آنجا چند طبقه بود و لباس فروشی های زیادی داشت و مسلما دست خالی برنمی گشتیم.
زودتر از آنچا انتظار داشتیم چند دست لباس مناسب با قیمت خوب پیداکردیم فقط مانده بود چند جفت جوراب که با لباس ها هماهنگی داشته باشد؛ این شد که تا طبقه ی آخر هم رفتیم.
در طول خرید به سئوالی که آن چند روز ذهنم را به خودش مشغول کرده بود همچنان فکر میکردم: «دو تا بچه ی شیطون داریم و چند ساک بزرگ وسنگین؛ چطور می توانم هم چادرم را خوب نگهدارم و هم درجا به جا کردن بچه ها و وسایلمان به همسرم کمک کنم؟! با یک دست یکی از بچه ها و با دست دیگرم یک ساک؟ پس «رو گرفتن» را چه کار کنم؟»
انقدر فکر می کردم که نفهمیدم چطور به طبقه ی چهارم رسیدیم. «چه مغازه ی جالبی!» صدای همسرم مرا از دریای افکارم بیرون آورد و چقدر هم به موقع بود! چون ما دقیقا مقابل یک مغازه ی بزرگ«چادر فروشی» بودیم؛ چیزی که تا آنروز ندیده بودم.
«کور از خدا چی میخواست؟ دوچشم بینا! اگر میدونستم انقدر زود آرزوم برآورده میشه ...چند لحظه صبر میکنی؟» رفتم داخل. اون چند روز به چادری فکر میکردم که هم بتوانم آزادانه از دستانم استفاده کنم و هم روگیری مناسبی داشته باشم اما خریدن پارچه، پیداکردن خیاط و دوختنش چند روز وقت می خواست که من نداشتم...
مغازه پر بود از انواع و اقسام مدل های چادر؛ مدل هایی که حتی اسم بعضی شان را هم هرگز نشنیده بودم: ریحانه، مروارید، صدف، چاقچور، لبنانی، عربی، شالی، ملی، دانشجویی و... انقدر محو تماشای مدل های چادر بودم که اصلا متوجه نزدیک شدن خانم فروشنده نشدم. وقتی به خودم آمدم که دست مهربانش روی شانه ام بود. او لبخند زنان مرا به دیدن آلبومی دعوت کرد که در آن مزایای هر مدل و تفاوتش با طرح های دیگر را مختصر و مفید نوشته شده بود. میدانستم چه انتظاری از چادرم دارم بنابراین خیلی سریع گزینه ی مورد نظرم را پیداکردم: «چادر صدف»: الهام گرفته از چادر ملی، عربی و لبنانی؛ طراحی شده توسط دختران دانشجوی هنر(رشته ی طراحی و دوخت)
در اتاق پرو امتحانش کردم و خدا را شکردقیقا همان بود که میخواستم: با زیپ جلویش بسته می شد، آستین های آزاد و بلندی داشت و دو امتیاز خاص: یکی تکه ای بالای چادر که مثل تکه ی بالای مقنعه ی چانه دار بود و با کشی که داشت خوش فرم تر روی سر قرار میگرفت و مانع لیز خوردنش میشد. امتیاز دیگرش تکه ی مستطیل شکلی بود که یک طرفش به داخل دوخته شده بود و طرف دیگرش دو دکمه با فاصله ی چند سانت داشت که با وصل کردن یکی به داخل چادر حکم چانه را پیدا می کرد. و دکمه ی دیگر تکه پارچه را مثل نقاب مقابل دهان قرار میداد و کار«روگیری» را انجام می داد.
...قیمت مناسب آخرین نکته ی مثبت بود و با پرداختش من صاحب اولین «چادر پوشیدنی» زندگیم شدم. از آن روز تا حالا همچنان از«صدف» استفاده میکنم؛ در سفر و حضر. انقدر علاقمندش شدم که حتی یکی هم از رویش دوخته ام. پوشیده است و راحت؛ به راحتی یک «هلو»!
کلمات کلیدی :
حجاب،
زن،
چادر پوشیدنی
ارسالکننده : در : 88/7/15 4:50 عصر
نویسنده مطلب: گل پر
صدای خش خش می اومد، به خودم می گفتم بخواب دختر حتما باباست سردش شده داره پتو بر میداره.
از ترس جرات اینکه چشم هام رو باز کنم نداشتم، ولی اینگار صداها تمومی نداشت، توی همین حال و هوا بودم که خوابم برد، حس کردم چیزی روی دستم راه میره، از خواب پریدم دیدم نه خبری نیست، و باز صدای خش خش اومد، سریع با یه حرکت پریدم و لامپ رو روشن کردم، نگاهم رفت طرف پنجره، اره خودش بود، اره اره، یه موش صحرایی گنده که دیدنش کفاره داشت، از اتاق پریدم بیرون و در رو دو دستی چسبیدم که مبادا در بره! (لازم به ذکر که این اتاقمون دستگیره نداره و قفل نمیشه، حالا نگید این گل پر دیوونه چرا در رو باز بادستش گرفته) خلاصه با صدای لرزان بابام رو بلند صدا کردم ، بیدار شد و گفت چی شده، گفتم بیا موش، داشت اشکم در میومد، پدرم رفت توی اتاق و من دوباره در رو گرفتم که باز نشه، مدام صدای دمپایی می اومد که تق تق می خورد این طرف اون طرف، اخرش گفت گل پر در رو باز کن، در رو باز کردم دیدم تو دستاشه، داشتم سکته میکردم.
مامانم گفت این مردها هم عجب نعمتی هستن توی خونه، باور کن اگه بابات نبود هیچ کدوم ازما جرات این که پا توی این اتاق بزاره نداشت، و معلوم نبود چه طوری از دست این موشه خلاص میشدیم.
هنوز وقتی یادم میاد که چی بود نصف شبی رو دستم راه رفت ، میخوام از ترس بترکم باور کنید دست خودم نیست، خب از موش می ترسم، مسخره نداره که ...
پی نوشت................................
خدا هیچ خونه ای رو با موش بدون مرد نذاره ...
کلمات کلیدی :
ترس،
مرد،
جرات،
موش