سفارش تبلیغ
صبا ویژن

افراط همه جا بد است حتی در حجاب

ارسال‌کننده : در : 89/1/31 9:5 عصر

مردی به مشاوره رجوع میکند و اینطور می گوید:
" الان شش ماه هست ازدواج کرده ام، خانم  بنده اجازه نمیدهد حتی به او دست بزنم، شکایتش را به پدر و مادرش بردم ، در جوابم فقط گفتن: "به به چه دختر با حیایی تربیت کرده اییم" !

شخص دیگری اینطور بیان میکند:
" همسر بنده هنوز در خانه حجابش را می گیرد، حتی روسری خود را از سرش بر نمیدارد، بیشتر اوقات هم با چادرست، اوایل فکر میکردم بخاطر خجالتی بودنش است و حتما تا چند روز دیگر برطرف میشود. ولی دیدم نشد! الان چند ماه همین اش و کاسه است!"

در این وبلاگ بیشتر حرفم (حالا نه بقیه نویسنده ها خودم را می گویم) سر این بوده که حیاء برای زن یک چیز لازم و ضروریست ولی هیچ وقت به این دقت نکردم که هر چیزی جای خودش را دارد.


امروز وقتی این حرفها را از دهان یک مشاور شنیدم کمی به فکر فرو رفتم، در اینترنت در مورد افراط در حجاب سرچ کردم، تنها چیزی که دست گیرم شد در مورد همان موضوعات همیشگی بود که حجاب همان حد شرعی اش را بگیرید. و هیچ کس هم در این قسمت حرفی نزده بود!

الان نمیخواهم کسی را محکوم کنم، ولی بیشتر این قضایا بر میگردد به تربیت نادرست خانواده و رفتار ناصحیح خانواده نسبت به یکدیگر!


پدر و مادر ، از روی اشتباه، و به خیال خودشان برای اینکه فرزندشان چشم و گوش هایش باز نشود، طوری در محیط خانه رفتار میکنند که فرزندان محارم را هم جزو نامحرم هایشان حساب میکنند!
در صورتی که رفتار معقول و متقابل پدر و مادر نسبت به یکدیگر ، جلوی فرزند، نه تنها خلاف واقع و باعث بی مبالاتی فرزندان نمی شود، بلکه فرزند اداب و معاشرت را هم
به همین روش می آموزد!

این حرفها را اینبار به خانم های خجالتی و مذهبیون افراطی میزنم. آنانی که حتی در ارتباط برقرار کردن با نامحرم هم مشکل دارند، الان زمان طوری شده که اصلا امکان ندارد در روابط اجتماعی با نامحرمی برخورد نداشته باشیم، حالا چه از استاد گرفته، چه راننده تاکسی یا فروشنده یا هر شخص محترم دیگر، نباید طوری رفتار شود که به طرف مقابل نوعی بی احترامی تلقی شود!

در مورد مذهبیونی که در روابطشان افراط به خرج میدهند حرف زیاد دارم که در این پست نمی گنجد. فقط خواستم تلنگری زده باشم. همین...



کلمات کلیدی : حجاب افراطی، حیاء، تربیت ناصحیح، روابط اجتماعی، آداب و معاشرت

دیشب «شهاب» رو دیدم بابا!

ارسال‌کننده : در : 89/1/26 5:38 صبح

به نام خدا
حس خیلی خوبی به آدم میده «صبح زود از خواب بیدار شدن.» انگار همه ی کارهای آدم رو همون سحرخیزی ردیف میکنه. اون روز هوا که روشن شد رفتم توحیاط شلنگ رو برداشتم و شیر آب رو باز کردم. همینجور که درخت و گیاهها رو آب می دادم متوجه کنج باغچه شدم: «وای! نه! بازم؟...».
دیگه از دست این گربه کلافه شده بودم. چند روز بود که میومد و تو باغچه ی ما... (حتی از حرف زدن در موردش هم نفرت دارم.) احساس کردم باید یه فکری بکنم. دیگه داشت برام غیر قابل تحمل میشد. شیر آب رو بستم و رفتم تو اتاق. گوشی رو برداشتم و شماره ی منزل پدر شوهر گرامی رو گرفتم.(آخه میدونین پدر شوهرم یه پا باغبونه و حساسیت فوق العاده ای به گل هاش داره واسه خاطر همینم تخصص زیادی در مورد مقابله با ورود هرگونه گربه به باغچه پیداکرده.) بعد از اینکه خوب به حرفم گوش داد و کلی باهام همدردی کرد گفت:«سعی کن همیشه خاک باغچه رو مرطوب نگهداری.»(خیلی خوشحال شدم چون میدونستم به حرفی که میزنه مطمئنه)
چند روز راحت بودم. صبح، ظهر و شب باغچه رو آب پاشی می کردم. دیگه خبری از «گلاب به روتون» هم نبود.
 روز سوم چهارم بود، سبد رخت چرک ها رو برداشتم و رفتم زیر زمین که بربزمشون تو ماشین لباسشویی. احساس کردم بوی بدی میاد این طرف و اون طرف رو نگاه کردم که چشمتون روز بد نبینه دیدم گربه این دفعه رفته تو سبد و توی روفرشی و موکت... این دفعه از همیشه ناجورتر هم بود! دویدم بالا، رفتم تو اتاق، گوشی رو برداشتم و زنگ زدم به به دوستم.(آخه میدونید اون آخر اطلاعاته از بچه داری و شوهر داری و خونه داری بگیر تا...وضعیت آب و هوا و...) ماجرا رو براش تعریف کردم و «گلاب به روتون» رو هم مفصل براش شرح دادم. گفت:«گربه اونجا زاییده.» تعجب کردم: «آخه...پس چرا هیچ بچه گربه ای نیست؟» خندید و گفت:«نمیزاره اونجا بمون که! به دندون میگیره و میبردشون یه جای دیگه»...حیف اون چیزهای نویی که کثیف شده بود و مجبور بودم کمپلتش رو بذارم سرکوچه. وقتی تمیز کردن زیر زمین تموم شد صدای «میو-میو» ی یه بچه گربه شنیدم، با ترس و لرز گوش هام رو تیز کردم؛ صدا از حیاط میومد. رفتم بالا«میو-میو» دقیق که شدم فهمیدم از حیاط یکی از همسایه ها میاد«آخیش!» نفس راحتی کشیدم و رفتم دنبال کارم. بعد از ظهر و شب هم وقتی از حیاط رد می شدم صداش رو شنیدم. تو دلم صد باره خدا رو شکر کردم که گربه بچه هاش رو خونه ی ما نذاشته. اما صدای بچه گربه قطع نمی شد. مرتب«میو-میو» میکرد و هربار سوزناک تر از بار قبل!
 شب یکی از دوستای آقامون اومد دم در و چند دقیقه ای اونجا باهاش صحبت کرد. وقتی رفت و همسرم اومد تو گفت:«میدونستی گربه بچه ش رو برده خونه ی همسایه کناری مون؟ صدای حرف زدن ما رو شنیده بود و اومده بود پشت در و چنگ به در میکشید» جای تعجب نداشت، آخه همسایه کناری مون مدت هاست رفتن خارج و خونه خالیه.«ببین بد صدا میکردا! فکر کنم مادره ولش کرده رفته. معلومه خیلی گرسنشه.؟» این رو که گفت انگار غم دنیا ریخت تو دلم. بغضم رو قورت دادم و گفتم:« تو رو خدا زنگ بزن پدر همسایه بیاد در رو باز کنه این طفلی رو نجات بده وگرنه از گرسنگی تلف میشه. از صبح تا حالا داره صدا میکنه» آقامون دفترچه تلفن رو باز کرد، گوشی رو برداشت و شماره گرفت:«جواب نمیدن!» یه فکری کردم، رفتم تو اتاق ، با پاکت شیر برگشتم و گفتم:«بیا براش شیر بریز» همسرم با تعجب گفت:«در که بسته ست، آخه چه جوری؟؟» گفتم:«از زیر دربراش بریز! خواهش میکنم. میدونی که منم یه مادرم. طاقت نمیارم، نمیتونم صدای ناله ش رو تحمل کنم. شام از گلوم پایین نمیره. خواهش میکنم سعیت رو بکن.» همسرم رفت بیرون. کوچه رو خوب نگاه کرد که کسی نباشه. آخه میگفت اگه کسی ما رو تو اون حالت ببینه فکر میکنه دیوونه شدیم! بچه گربه سر و صدای ما رو پشت در که شنید بازم شروع کرد به چنگ کشیدن در. از زیر در آرم آروم شیر رو ریختیم تو. «میو-میو» تموم شد و صدای «ملچ-ملوچ» بلند شد. انگار دنیا رو بهم دادن. خیالم راحت شد و رفتم تو تا سفره شام رو پهن کنم.
شب وقتی بچه ها رو خوابوندم وداشتم پتو روشون میکشیدم با خودم گفتم:«الهی بمیرم! حتما الان بچه گربه سردشه...»اشک جلو چشمم رو گرفته بود. دلم میسوخت. برای اون بچه گربه ی تنها. برای بچه های تنها. اونهایی که از مادرشون جدا موندن...خدا بیامرزه مادر بزرگم رو بعضی وقتا میگفت:«ننه! آدم گرگ بیابون بشه مادر نشه» وقتی بچه بودم نمیفهمیدم چی میگه ولی از وقتی بچه دار شدم با تمام وجودم حرفش رو درک میکنم. آخه میدونید؟ وقتی کسی مادر میشه دیگه خودش رو به کلی فراموش میکنه و همه چیزش میشه بچه ش. اول به سیرکردن اون فکر میکنه. اول به خوابوندن اون فکر میکنه و...به قول معروف «لقمه رو از دهن خودش در میاره میذاره دهن بچه ش!» کلا تعریف آدم از زندگی عوض میشه.
فردا صبح به آقامون یادآوری کردم که بازم به پدر همسایه که کلید دستش بود زنگ بزنه...الهی شکر خونه بودند و قول دادند بعد از ظهر بیان و در رو باز کنن. صبح و ظهر هم برای بچه گربه از زیر در شیر ریختیم.
اون روز طبق قرار قبلی ساعت 4 گلپر جان و بقیه ی دوستان تشریف آوردن منزل ما. ساعت حدود 6 وقتی میخواستند برن تو حیاط مشغول خدا حافظی بودیم که بازم صدای اون بچه گربه اومد. ولی اینبار بلند تر. رفتم در رو باز کردم که چشمتون روز بد نبینه! دیدم پدر همسایه، در رو باز کرده و بچه گربه رو گذاشتنه بیرون رو رفته! حالا کجا گذاشته؟ رو یه بلندی! باور کنین اگه چند ثانیه دیر تر رسیده بودم با مخ افتاده بود و... بین هوا و زمین گرفتمش! بعدشم: بچه گربه ی 2-3 روزه که چشمش درست نمیبینه و ارتفاع رو تشخیص نمیده. بلد هم نیست بپره و...عجب آدمایینا! بچه گربه ی به این کوچیکی رو همین طوری ول کردن و رفتن! نمیگن این نمیتونه از خودش دفاع کنه و ممکنه یه گربه ی نری پیدا بشه و... تازه! این الان فقط میتونه شیر بخوره نه چیز دیگه. اونم باید یکی بهش بده خودش که نمیتونه بره پیدا کنه! سریع آوردمش تو. به دخترا نشونش دادم و ماجرا رو براشون تعریف کردم. انقدر تو فکرش بودم که نفهمیدم چه جوری با دوستام خداحافظی کردم. راستی! ریحانه و مامانش و عمه ش هم اومده بودنا!
اون شب آقامون جایی کار داشت و دیر میومد خونه. واسه همینم از مامان و عمه ی ریحانه خواهش کردم شام پیش ما بمونن تا هم  ما تنها نباشیم وهم ازشون در مورد نگهداری از این بچه گربه راهنمایی بگیرم. آخه عمه ی ریحانه تجربه ش رو داشت و یه بچه گربه بزرگ کرده بود. وسایل لازم رو آوردم: پتوی کوچولو، شیر و یه سرنگ. ولی بچه گربه از سرنگ نتونست بخوره. یه فکری به ذهنم رسید و رفتم تو اتاق و با یه قطره چکون برگشتم. حیوونی انقدر گرسنه بود که مرتب چنگول میکشید. خوب شد که دستکش دستم کرده بودم. وقتی سیر شد عمه ی ریحانه گفت که نوازشش کنم... فکر کردم که الان به محبت نیاز داره و این دستکش چند لایه ی پلاستیکی نمیتونه گرمای دست منو بهش برسونه. واسه همینم درشون آوردم و به خودم قول داد که بعدش دستم رو خوب می شورم. آخی! نمیدونید چه تاثیری روش میذاشت. آروم آروم شده بود. رفتم زیر زمین و یه جعبه میوه آورم، پتوی کوچولو رو توش پهن کردم و بچه گربه رو توش گذاشتم. شب بود و هوا براش مناسب نبود واسه همینم بردمش زیر زمین.
آخر شب که کارهام تموم شده بود رفتم تو حیاط سرم رو بلند کردم. به آسمون خیره شدم و گفتم:«خدایا! من به این بچه گربه رحم کردم تو هم به من رحم کن!» همینطور با خدا حرف میزدم که یهویی یه شهاب تو آسمون رد شد. یاد حرف بابام افتادم و سیل اشک بود که روی صورتم می ریخت.
فردا صبح با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم. سریع گوشی رو برداشتم که بچه ها بیدار نشن. بابام بود. بعد از سلام گفت:«از مادرت شنیدم بچه گربه آوردی تو خونه! آخه دختر مگه تو کم کار و درد سر داری با این دوتا ووروجک!»
گفتم:«بابا! یادته بچه بودم، تابستونا رو پشت بوم میخوابیدیم؟» با تعجب گفت:«آره ولی چه ربطی...» سریع گفتم:«یادته وقتی شهابی از بالاسرمون رد میشد ازت در موردش میپرسیدم. بهم چی میگفتی؟ میگفتی:«وقتی شهابی میبینی یعنی خدا دوستتداره. حتما امروز کاری کردی که خدا با این شهاب میخواد بگه دوستتداره»... بغضم رو قورت دادم وگفتم :«دیشب شهاب رو دیدم بابا! یاد بچه گی هام به خیر بابا!» و زدم زیر گریه!
عکس هاس پیشی کوچولو: 1 2



کلمات کلیدی :

ستاره ها

ارسال‌کننده : در : 89/1/20 8:14 عصر

پنجره ای سوی دوست
هر وقت وضو میگیرم دختر و پسرم هم میان و دست و صورتشون رو میشورن و وقتی تو سجاده ام آماده ی نماز میشم، اون دوتا هم یکی یه مهر دستشون میگیرن و کنارم می ایستن.
دیشب وقتی میخواستم "الله اکبر" نمازم رو بگم، پسرم جلو اومد و گفت:
- مامان!
- جانم؟
- چرا نماز میخونی؟
- برای اینکه...برای اینکه خدا منو ببره بهشت.
- مامان!
- جانم؟
- تو بهشت اسباب بازی هم هست؟
- البته که هست عزیزم.
کلی خوشحال شد، کنارم ایستاد، یه الله اکبر بلند گفت و شروع به خوندن "قل هوالله احد" کرد. محمد جواد 4 سال و نیمه ست و تا حالا ما چیزی در مورد "چطوری نماز خوندن" بهش نگفتیم و اون همیشه فقط از من و پدرش تقلید میکنه. محمد جواد بعد از گفتن الله اکبر هر سوره ای که بخواد میخونه و...
اون شب هم به جای یه یکی چند تا" قل هوالله" خوند! وقتی هم نمازش تموم شد سرجاش نشست.
بعد از نماز مشغول پخت و پز شدم. حسابی تو حال و هوای خودم بودم که پسرم اومد تو آشپزخونه و گفت:
- مامان!
- جانم؟
- پس چرا نمیاد؟
- کی؟
- خدا دیگه! پس چرا نمیاد منو ببره بهشت؟
تو دلم کلی به خودم بد و بی راه گفتم. آخه چرا اون جواب رو بهش دادم؟! میتونستم بگم" نماز میخونم که از خدا به خاطر اینهمه نعمت تشکر کنم" یا ... حالا مونده بودم چی کار کنم! گفتم:
- صبر داشته باش پسرم.
- فهمیدم مامان. نوبتیه. آره؟
- آره قربونت برم.
رفت یه گوشه و دست به سینه و چارزانو نشست.
چند دقیقه بعد:
- مامان!
- جانم؟
- پس کی نوبتم میشه؟
یه فکری به ذهنم رسید. دستش رو گرفتم و بردمش تو حیاط.
- ستاره ها رو اون بالا تو آسمون میبینی؟
- آره
- اندازه ی اونا آدم هست که میخواد بره بهشت باید صبر کنی تا نوبتت بشه.
شروع به شمردن ستاره ها کرد. منم با خیال راحت رفتم آشپزخونه.
فردا صبح با صدای محمدجواد از خواب بیدار شدم:
- مامان! مامان پاشو.
- چی شده؟
- سلام مامان. بیا. بیا بریم.
- سلام عزیزم. کجا بریم؟
- بیا دیگه.
 دست و صورتش رو شسته بود. لباس مهمونیش رو پوشیده بود. موهاش رو هم شونه کرده بود. حتی از عطر باباش هم به خودش زده بود. دستم رو گرفت و کشون کشون برد تو حیاط.
- مامان اون بالا رو میبینی؟
- آره عزیزم. چی شده مگه؟
- ببین دیگه هیچ ستاره ای نیست.
- خوب؟
- ستاره ها تموم شده. من آماده م دیگه. خدا میخواد بیاد و منو میبره بهشت.

تصویر را در اندازه ی اصلی ببینید




کلمات کلیدی : کودک، نماز، ستاره، بهشت

کی داده کی گرفته

ارسال‌کننده : در : 89/1/17 10:15 عصر

مراسم عقد کنان یکی از اقوام بود، مهریه اش را که قرائت می کرد، من فقط انگشت به دهان می ماندم که فردا چطور میخواهد این را به خانمش پرداخت کند!
به مادرش گفتم ، "چی شد که زیر بار این مهریه سنگین رفتید؟"
در جوابم یک جمله گفت:" کی داده کی گرفته"!

خیلی دوست دارم بدانم منظور آقایانی که این حرف را می زنند دقیق چیست؟

نمی دانم چون زن هستم این فکر را میکنم یا کلا احساسات مردها را درک نمیکنم، که چرا وقتی وسعش را نداری زیر بار این مقدار مهریه می روی؟ مگر تیغ زیر گردنت گذاشته اند که قبول می کنی؟

وقتی در دین ما تاکید شده که مهریه را حتماً به زن بدهید و ندادن مهریه به زن و حتی قصد اینکه از ابتدا مرد نخواهد مهریه را بدهد بر اساس روایات امر مقدس ازدواج را به اندازه زنا پست خواهد کرد نباید با مساله مهریه با عنوان کی داده و کی گرفته بر خورد! (1)

از طرفی زنانی را که بیشتر از پول خونشان مهریه تعیین می کنند، وقتی ازشان می پرسم چرا اینقدر زیاد! می گویند تضمینی ست برای اینده ام!
من هنوز که هنوز این کلمه تضمین را نتوانسته ام برای خودم حل کنم...

حتما این معنا را دارد که :
ترس از این داری که مبادا مرد زندگی ات فردا به راحتی زندگی اش را رها کند و برود؟ و حالا به زور مهریه سنگین هم که شده او را سر زندگی اش نگه داری، که این احمقانه ترین دلیلی که می شود گفت، چون اگر بخواهد طلاق دهد می تواند کاری کندکه نه تنها از مهریه ات بگذری بلکه چند برابرش را هم بدهی تا از این زندگی خلاص شوی. اصلا این بیشتر شبیه اسارت است تا زندگی.

بعضی ها هم که کمی عاقلانه جواب می دهند می گویند :
"مهریه نه زیادش خوبه نه کم!تضمینی واسه ادامه ی زندگی هم نیست!اما حداقل اونقدری باشه که اگر زندگی مشترک به طلاق انجامید زن بتونه با مهریه ایی که می گیره سرمایه ایی واسه خودش داشته باشه و بدون پشتوانه مالی نباشه! "

باز هم با این جواب قانع نمی شوم، چون مهریه حق زن است، بعد از عقد و بلافاصله بعد از امضای عقدنامه حق قانونی و مسلم اوست، نه این که اگر خدایی نکرده طلاق گرفتند بشود پشتوانه مالی!

مهریه زیاد نه تنها کمکی به ثبات ازدواج نمیکند، بلکه بالاتر از آن توهینی به عشق و علاقه دو نفر و معامله عشق با پول هست. الان در ایران جلسه خواستگاری بیشتر شبیه به یک بنگاه معامله ماشین شده تا مراسمی برای وصل دو نفر! فکر میکنم در هیچ جای دنیا، رسمی به مسخرگی رسم مهریه که در ایران رواج پیدا کرده است، وجود ندارد ...

به نظر من، مهریه هدیه ایی ست از طرف مرد به زن، هر چقدر هم که دوست داشت می تواند بکند، میخواهد کوه طلا مهر کند یا یک شاخه گل سرخ. اصلا شیرینی مهریه به این است که همان لحظه تمام و کمال موقع بله گفتن از مرد بگیری نه اینکه به زور دادگاه یا موقع طلاق گرفته شود!
پینوشت........
1ـ عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ ع فِی الرَّجُلِ یَتَزَوَّجُ الْمَرْأَةَ وَ لَا یَجْعَلُ فِی نَفْسِهِ أَنْ یُعْطِیَهَا مَهْرَهَا فَهُوَ زِنًا (الکافی ج:5 ص:383)




کلمات کلیدی : مهریه، محبت، اجبار، علاقه، تضمین ازدواج، اسارت، پشتوانه مالی

از مرد زندگیتان قهرمان بسازید

ارسال‌کننده : در : 89/1/6 1:52 عصر

خیلی شده همسرتان از کارهایی که کرده و یا فلان اخلاقی که از خودش در فلان جا نشان داده و یا از محل کارش صحبت کند، به خودتان رجوع کنید ببینید چه عکس العملی در قبال این نوع سخن ها و کارهایش از خود نشان دادید. آیا به او گفتید :
"خب من هم بلدم بکنم، این که کاری ندارد!" و یا مثلا بگویید:" کار شاقی نکردی، پسرخاله من هم بلدست بکند!"
و یا به او اینگونه جواب دادید: "مرد فوق العاده ایی هستی، به داشتن همسری مثل تو افتخار میکنم" و یا به او بگویی :" عجب شاهکاری! اگر تو را نداشتم چه می کردم؟!"

دوست دارم خوانندگان آقا حس شان را در مقابل این دو دسته عکس العمل ها بگویند که چه حسی بهشان دست می دهد!

الان نمیخواهم ژست از ما بهترون را به خودم بگیرم. ولی خب حقیقت ست، اینکه مرد دوست دارد همان طور که شما به فرزندانتان بگویید دوستشان دارید و به آنان افتخار میکنید». آنان نیز از دهان شما این جملات را بشوند و بگویید: « که دوستشان داری و به عنوان یک شوهر و یک پدر به او افتخار می کنی."

از کارهای خوبش تعریف کنی و کاستی هایش را به رویش نیاوری! اگر خواستی کمبود و کاستی اش را به او گوشزد کنی طوری رفتار کن که فکر کند وکیلش هستی، طرف او باش. اگر فکر می کنی اشتباه کرده، راهنمایی اش کن تا به سمتی که فکر می کنی درست است برود.  طوری رفتار نکن که بر او مسلط شوی!

مردان شخصیت فوق العاده پیچیده ایی دارند، هیچ کس هم نمی تواند آنان را بشناسد فقط یک نفر که او هم همسرش است، حالا اگر زن بخواهد او را بشناسد مرد فکر میکند که زن دنبال پناه گاه و تکیه گاه ست، اما از این غافلیم که مردان بیشتر به یک پشتیبان نیازمندند!

مرد به این نیاز دارد که زنش نشان دهد به قدرت او برای رسیدن به خواسته هایش در زندگی احتیاج دارد میخواهد که از او یک قهرمان بسازید تا هر چه در توان دارد برایتان انجام دهد.

با نیازهای مران آشنا شوید
مردها چه میخواهند
آنچه یک زن از مرد عاشق نمی داند




کلمات کلیدی : نیاز مردان، تکیه گاه، وکیل، قهرمان، پشتیبان

<      1   2   3      

الکسا