ارسالکننده : گل دختر در : 88/3/2 2:11 عصر
(+) رفعت بیات نماینده اصولگرای مجلس هفتم اعتراضی به رد شدن صلاحیتش ندارد و در گفتگویی تلفنی با تلویزیون فارسی بیبیسی گفته است: این امر دو دلیل میتوانست داشته باشد، اول اینکه من زن هستم که با توجه به مذاکرات مجلس خبرگان قانون اساسی و نظر شهید بهشتی و اعلام آقای کدخدایی این مساله منتفی است و دوم اینکه به دلیل مدیر و مدبر نبودن من را رد کرده باشند.
لینک: زنان باز هم رد صلاحیت شدند.
کلمات کلیدی :
رفعت بیات،
رجل سیاسی،
عدم سابقه مدیریت
ارسالکننده : گل دختر در : 88/3/2 8:0 صبح
(+) «خانم رهنورد با شال سبز، روی سن رفت و سخن گفت. جالب این که وقتی از نقش فعال زنان ایرانی در جامعه حرف می زد، پسران جوان حاضر در سالن، بیشتر از دختران تشویق می کردند و حتی شعار هم می ساختند:" رهنورد، رهنورد... تساوی زن و مرد!" من کلی به فرهیختگی آن مردان جوان افتخار کردم.»(+)« تساوی حقوق زن و مرد فرصت مناسبی را برای برخی از زنان فراهم نموده است تا بتوانند در عصر جدید با شیوه ای مدرن و با حمایت سازمان ملل به مردان خدمت کنند . این زنان آنانی هستند که :* انسان بودن زن را در میزان شباهت او به مرد تعریف می کنند .* ارزش های زنانه را نادیده گرفته و ارزش های مردانه را تکریم می کنند .* پذیرفته اند از مسئولیتهای مرد نسبت به خانواده تا آنجا که ممکن است بکاهند تا مردان به زحمت نیفتند .* به مردان اجازه می دهند بدون هیچ تعهد قانونی از آن ها بهره ببرند .* از نادیده گرفته شدن در تصمیمات سازمان ملل و شورای امنیت ناراضی نیستند و به مشاغل خرد اکتفا می کنند .* تجارت زنان در سطح دنیا را موضوعی بی اهمیت قلمداد می کنند .* از نقش طبیعی و فطری مادری می گذرند و خود را از لذت همنشینی با فرزند محروم ساخته اند .* با « نه » گفتن به حجاب موانع موجود بر سر راه مردان را در تمتع از زنان بر می دارند .* و ... بالاخره همه این کارها را به نام احقاق حقوق زن انجام دادند تا منتی بر سر مردان نباشد.»
کلمات کلیدی :
تساوی زن و مرد،
مرد و فمینیسم
ارسالکننده : گل دختر در : 88/2/31 1:22 عصر
چشمانم را بستم. گفتم خدایا خودت میدانی خستهتر از آنی هستم که حتی یک قدم سریعتر بردارم؛ دوست دارم چشمانم را که باز کردم در مترو دقیقا جلوی من باشد و همینطور هم شد. میرداماد بودیم. با پدر وارد قسمت مختلط یا همان خانوادگی مترو شدیم. سمت راست دری که از آن وارد شدیم آخر آن واگن مترو بود. (واقعا اسمش واگن است؟!) دو ردیف سه تایی صندلی روبروی هم بود. 5 تایش را 5 پسر جوان پر کرده بودند. پدر به جای نفر ششم نشست. من به دیوار شیشهای کنار صندلی پدر تکیه دادم. دستم را به میلهی عمودی کنار در گرفتم. جوانها جک و جفنگ میگفتند و میخندیدند. یکیشان تا ما را دید گفت: «صلواااات!»
ایستگاه بعد جمعیتی پیاده شدند و چند برابرش سوار شدند. اینقدرها حجابم مطمئن بود که فشار جمعیت کنارش نزند. کیفم را هم محض اطمینان سپر بلایم کردم. دو دختر سوار مترو شدند. خواهر بودند. یکیشان مانتو مشکی و دیگری مانتوی سبز. آیس پک دستشان بود. نمیدانم چه شد که آیس پک را به یکی از پسرها تعارف کردند. دوستِ پسر گفت: «نخور! سم داره!» کر کر خنده.
دختر مانتو سبز دستش به میلهی عمودی مترو بود. دو دقیقه یک بار آستین مانتویش را از آرنج تا یک وجبی مچ میآورد. نگاهم به دست خودم افتاد. ساق دستم یک سانتی پایین رفته بود. یک لحظه شک کردم که حد واجب پوشش تا کجاست. شاید تا همانجای مچ که انگار خدا یک نقطه چین کم رنگ کشیده. محض اطمینان تا بالای مچ آوردمش.
دو خواهر یک ریز با هم حرف میزدند. دختر ِ مانتو سبز، پوستش هم سبزه بود. شال مشکی پوشیده بود. وقتی مترو حرکت با سرعت ثابتش شتابدار میشد، شال او هم شتاب میگرفت و عقب میرفت. وسط دو دقیقههای درست کردن آستین مانتو، پنج دقیقه یک بار هم شالش را مرتب میکرد. یادم به آن چشمپزشک افتاد که وقتی برای معاینهی چشم دستش به دلق بالای روسریام خورد با تعجب پرسید: «این چیه دیگه؟ مقوائه؟!» خندهام را بلعیدم و با لبخند گفتم: «نه آقای دکتر!» خودم را در شیشهی مترو دیدم. همان شکلی بودم که در آینهی خانه دیدهبودم.
موبایل دختر مانتو مشکی زنگ خورد.« – الو! مامان... داریم میایم... تو مترو هستیم.» دختر مانتو سبز آینهی کوچکش را از کیفش بیرون آورد. اجزاء صورتش نسبتا درشت بود. موهای مشکیاش را هم بالا بردهبود و کمی برآمده شدهبود. همینطور که با یک دست آینه را گرفته بود شالش را مرتب کرد. دستی به موهایش کشید؛ با وسواس چند تار مویش را گزینشی روی چشمانش ریخت؛ آستینش را بالا کشید؛
مترو ترمز شدیدی کرد؛
کلمات کلیدی :
حجاب،
مترو
ارسالکننده : گل دختر در : 88/2/29 11:10 عصر
نویسنده مطلب: گل دختر
درست است که من تا حدودی باورهای مذهبی دارم؛
درست است که همان روز رحلت مرجع تشیع برای عزاداری به مسجد ایشان رفتم؛
درست است که روز بعد از رحلت آیت الله بهجت همه در جامعه الزهرا دمغ بودند؛
درست است که تعطیلی امروز قم باعث شد امتحان میان ترم دانشگاهم کنسل شود؛
درست است که امروز صبح برای تشییع جنازهی آیت الله بهجت رفتیم؛
درست است که همهاش داریم از تلویزیون و شبکهی قم اخبار رحلت را میبینیم؛
درست است که وبلاگهایی که دراین باره نوشتند را خواندم و در مطلب قبل لینک کردم؛
درست است که همهی این درستها باعث شده رحلت ایشان دست کم دو سه روزی زندگی من و امثال من را متفاوت کند؛
اما به نظرم مقام مرجعیت ایشان که حتی علمای عربستان و بحرین و حزب الله را به سخن آورده و فراوانی شرکت کنندگان در مراسم تشییع اینقدر پررنگ باشد که هر وبلاگنویس منصفی را به نوشتن وادارد.
کاش دستکم این وبلاگستان دری داشت که در این مواقع آرزو میکردم گِلش بگیرند!
کلمات کلیدی :
وبلاگستان،
انصاف،
ارزش خبری
ارسالکننده : گل دختر در : 88/2/27 9:35 عصر
نویسنده مطلب: گل دختر
باران قشنگی میبارید. از پنجره کلاس پیدا بود. بعد از کلاس سواره و پیاده رفتم پاساژ قدس و کتاب مهندسی نرم افزار را دادم صحافی. ترجمهاش که چنگی به دل نمیزد لااقل رنگ و لعابش مرا بگیرد. ربع ساعت باید در پاساژ میگشتم تا کتابم آماده شود. چند مغازه دار جوان حلقه زدهبودند. شنیدم یکیشان گفت:« با اینکه همین بغل بوده ولی شهرستانیها زودتر از ما خبردار شدن.» میایستم و گوشهایم را تیز میکنم. خلوت بود. نگاهم کردند. راهم را گرفتم و رفتم. تلویزیون یکی از مغازهها نوارمشکی مورب زدهبود؛ یعنی شبکهی قم زده بود. طاقت نیاوردم و پرسیدم:
- «ببخشید آقا! خبری شده؟!» - «بله. آقای بهجت فوت کردن.»- -...تمام دادههایی که از آیت الله بهجت داشتم به ذهنم میآیند. گفتهبودند حتی پیرها هم به درک ظهور امام زمان- عج الله- امیدوار باشند. (+) از آن طرف پاساژ یکی بلند میگوید: «بلند کن اون مداحی رو!» کتابم را میگیرم و از پاساژ بیرون میزنم. در خیابان خبری نیست. از کنار حرم رد میشوم. دختری با پوشیه نشانی درب شماره 8 حرم را میپرسد. اینجا زندگی عادی است. ماشینها در رفت و آمدند. راه میروم. گریه میکنم؟ یک چیز دنیا کم شده. گلچین روزگار و سلیقهی خوشش. فکر میکنم زمین کج شده. یک جای قم یک منبع معنوی گم شده و ما سردرگم. به مسجد آقای بهجت میرسم. مسجد فاطمیه. قرار بود یک روز مادربزرگم را به اینجا بیاورم. هنوز شک دارم که خبر درست باشد. خلوت است. ولی راست است. از بلند گو قرآن میخوانند. بسم الله الرحمن الرحیم. قاری میزند زیر گریه. قسمت مردانه شلوغ شده. طبقه دوم را باز میکنند. وقتی بر میگردم حیاط پر از مرد است. اوایل گذر خان دستهای عزاداری میکنند. میروم حرم زیارت. خیابان ارم را بستهاند. به شیشهی مغازهای اطلاعیه ترحیم ایشان را نصب کردهاند. سر کوچهی بیمارستان ولیعصر شلوغ است. خیابان خالی از ماشین است. از روی خطکشی وسط خیابان راه میروم. یعنی من چقدر به راه مستقیمم؟ چقدر طول میکشد تا تکوین تعادلش را بازیابد؟
سایت رسمی آیت الله بهجت گزارش تصویری مراسم عزاداری آیت الله بهجت تصاویری از آیت الله بهجتمطالب وبلاگی مرتبط:
+ به سوی محبوب ( وبلاگ آهستان)+ درگذشت قطب مهم فقهی و اخلاقی قم ( وبلاگ تورجان)+ همه شون میمیرن ( نیمه بلاگ حامد)+ یک پیشنهاد برای زمانی که بزرگی را از دست میدهیم. ( وبلاگ آب و آتش)+ حضرت آیت الله بهجت به ملکوت اعلی پیوست. ( وبلاگ نم نمک)+ موت اختیاری آیت الله بهجت! ( وبلاگ مهدی مریزاد)+ کاملا خصوصی ( وبلاگ آوای زن)+ رحلت آیت الله بهجت ( وبلاگ دایره)+ مردی که نفسش پشتیبان انقلاب بود ( وبلاگ داداشی)+ ناگهان چه زود ( وبلاگ کوهپایه)+ تسلیت ( وبلاگ دست خط)+ خدایش بیامرزد ( وبلاگ روزانههای یک طلبه بیسواد)+ وظیفه حافظان قرآن از زبان آیت الله بهجت ( وبلاگ کله سحر)+ موعظهای برای همیشه- از مواعظ آیت الله بهجت ( وبلاگ تارنما)+ فهمیدم توسلم مستجاب شد. ( وبلاگ گفتمان مذهبی)+ از آخرین عکسهای حضرت آیت الله بهجت ( وبلاگ عکسنامه)+ انعکاس عکسها 13 ( وبلاگ تورجان)+ رحلت آیت الله العظمی بهجت ( وبلاگ رمز دشمن شناسی)+ ابری برای خودم!!! ( وبلاگ طلبه سپید)+ یا صَبّار ( وبلاگ نجوای من)
+ و تو چه می دانی از زمین چه کم شد ( وبلاگ بگذریم...)+ جوابی که نزد استاد بود. ( وبلاگ تارنما)+ روز بی بهجت ( وبلاگ تارنما)+ تبلیغات انتخاباتی در مراسم تشییع پیکر آیت الله بهجت ( وبلاگ آهستان)+ میراث گرانسنگ و همت بلند ( وبلاگ عکس فوری)+ ختم قرآن برای آیت الله بهجت ( وبلاگ مدینه، راحت شدی؟)( مبرهن است که لینک به این مطالب مساوی تأیید شخصیت و تمام افکار نویسندگان آنها نیست)
کلمات کلیدی :
آیت الله بهجت،
نظام تکوین