مادر بانو
کاش
روز مادر
غیر از روز ولادت «بانو» بود
که در آشفته بازار هدیه و تبریک روز مادر
گم نمی شد.
کاش
که «مادر» گم نمی شد.
کلمات کلیدی :
کاش
روز مادر
غیر از روز ولادت «بانو» بود
که در آشفته بازار هدیه و تبریک روز مادر
گم نمی شد.
کاش
که «مادر» گم نمی شد.
از صبح دارم برای کاری عکس درباره حجاب در کشورهای خارجی جمع می کنم. بیشتر عکسها تکراری است.
اما در سرچ انگلیسی، یکی از عکس ها (+) نظرم را جلب می کند. ندیده بودمش.
این عکس درِ ورودی یکی از دانشگاه های کشور ترکیه را نشان می دهد. جایی که دختران مسلمان مجبور هستند حجابشان را بردارند وگرنه حق ندارند دانشگاه بروند و تحصیل کنند.
بد نیست بدانید که بیش از نود درصد مردم کشور ترکیه مسلمان هستند. بیش از نود درصد!
این عکس خیلی درد دارد، حرف دارد. خیلی!
اینکه مجبور باشی برای ابتدایی ترین حق دنیای امروز -که حق دانستن و تحصیل است- عقیده ات را فدا کنی.
حالا مگر کسی جرأت دارد سر در ورودی دانشگاه های ما، به این مانتوهای هر روز کوتاه تر از دیروز و آرایش های هفت رنگ بگوید بالای چشمتان ابروست؟!
آدم شک برش می دارد که اینها دارند دانشگاه می روند یا نمایشگاه مد و آرایش؟!
(+)لینک این مطلب در سایت مرکز اسناد انقلاب اسلامی
(+) لینک این مطلب در سایت جهان نیوز
ویژه این روزها
نام مادر سکینه بود. نبوغ مثال زدنی ای داشت. هر چه در زندگی شنیده و خوانده بود در حافظه داشت. گاهی که استاد منبر می رفت و شعری می خواند، مادر دنباله شعر را می خواند و نام شاعرش را می گفت.
نیروی بیان و نطق مادر خیلی قوی و زیبا بود. اگر در مجلسی می نشست که پانصد زن بودند، تنها او سخنگو بود. استاد می گفت: من چهل سال است با مادر سرو کار دارم، اما الان هم که صحبت می کند جملات بکر و ضرب المثل هایی از او می شنوم که برایم تازگی دارد.
مادر خیلی شجاع و قوی بود. یک بار دو دست مرا وقتی پانزده ساله بودم گرفت؛ هر قدر سعی کردم که دستهایم را آزاد کنم نتوانستم.
طب سنتی را هم مطالعه کرده بود. تمام کتاب «تحفه حکیم مومن» را حفظ بود و برای خانم ها طبابت می کرد. از بیماران پولی نمی گرفت و هزینه ها را خودش می داد.
مادر اشتیاق زیادی به رسیدگی به مستضعفان داشت. اگر چیزی به دستش می رسید به مستمندان می داد.
استاد در وصف مادر می گفت: اگر بگویم در دنیا مثل مادرم سه نفر بیشتر نیست، دروغ نگفته ام.
استاد شهید حافظه عالی، استعداد فوق العاده، توانایی نطق و خطابه و نیز رسیدگی به مستضعفان را از مادر ارث برده بود.(1)
پی نوشت:
(1) به نقل از آقای محمدتقی مطهری، برادر استاد (با تصرف و تخلیص)
از کتاب پاره ای از خورشید، گردآوری شده توسط حمید رضا سید ناصری و امیر رضا ستوده، مؤسسه نشر و تحقیقات ذکر
همسایه ای داریم بس نق نقو! یک بار نشده موقع سلام کردن گله از نداری نکند! اینکه شوهرش مجبور به اضافه کاری ست، وسع شان نمی رسد، نمی توانند پس انداز کنند و...
دیروز برای کاری آمده بود منزل مان! و باز هم حرف های همیشگی!
این دفعه کم رویی را کنار گذاشتم، از درآمد شوهرش پرسیدم، و مگر چطور خرج می کند هر روز کف گیرشان به ته دیگ می خورد... و نمی تواند پس انداز کند؟!
همسرش مهندس برق کارخانه بود با اضافه کاری و بیمه و ... حدود یک و نیم درآمد ماهیانه شان بود، یک دختر هم بیشتر نداشت!
به او گفتم مگر با پول غذا میخوری که همیشه دم از نداری می زنی؟!
والا خانواده هایی هستند جمعیت شان دو برابر شما، در آمدشان یک سوم شما هم نمی شود با این وجود هم پس انداز می کنند، هم خوب می خورند و هم خوب می پوشند... شکر خدا باز شما اجاره نشین هم نیستید!
15 دقیقه ای با او صحبت کردم تازه متوجه شدم قضیه چیست! به قول معروف هم خدا را میخواست و هم خرما را...
مشکل این خانم در مدیریت بود که اصلا از آن بویی نبرده بود! شوهرش هر چه می خرید همان روز اول هپلی می شد، اسراف هم که شکر خدا کم نمی کرد... همان تک دختر را هم اینقدر لوس بار آورده بود که دهن باز نکرده هر چه می خواست برایش مهیا بود، خلاصه در جاییکه نباید خرج می کرد و یا می شد کمتر خرج کند پول هدر می داد...
به او گفتم اگر من جای تو بودم الان هم بهترین جای شهر خانه داشتم و هم بهترین ماشین را.
پرسید چطور؟
با اینکه چشمم آب نمی خورد ولی رفتم کاغذ و قلم آوردم و شروع کردم به سهمیه بندی و برنامه ریزی، آخرش به او گفتم من خیلی برایت دست بالا نوشتم ولی اگر با همین روند پیش روی تا ماهی 500 هزار تومان هم می توانی پس انداز داشته باشی...
حالا قرار است آخر ماه گزارش کار دهد :دی
دستان چروکیدهی پیرزن از شدت لرزش لحظهایی آرامش نداشت.
صورتش بدون رمق، اینقدر هم چروکیده که شاید میشد دهها شاهراه اشک برایش پیدا کرد.
سواد نداشت، ولی از صدتا تحصیل کرده منطقیتر و دلنشینتر صحبت میکرد، برای کوچکترین گرهها راه حل داشت...
دو تا از پسرانش شهید شدهبود.
دو پسر دیگرش مهندس برق و جراح، دخترش هم محقق و نویسنده.
اینقدر جذاب و دوست داشتنی بود که فقط میخواستم ساعتها برایم حرف بزند، در طول صحبتهایش یک بار هم نقنوق و گلهمندی نشنیدم، فقط از زیباییها و شیرینیهای زندگیاش میگفت... میگفت همین که ثمرهی تلاش هایم (فرزندانش را میگفت) را میبینیم روزی هزاران بار خدا را شکر میکنم...
بعدها فهمیدم این خانم ده سال بعد از ازدواجش همسرش را از دست داده و یک تنه این زندگی را چرخانده!
چند وقت پیش این خبر را خواندم، نمیدانم چرا ناخودآگاه یاد این پیرزن افتادم...
بدجوری افسوس خوردم، اینکه چقدر با این عملکردها شأن و منزلت زن را پایین آوردند! اینکه بی ارزشها را برایمان ارزش جلوه دادند! بیراهه را بجای راه برای دختر امروز ما نشان دادند!
اینک زن را با یک ماشین کوکی اشتباه گرفتهاند!
و چقدر رقت برانگیزناک عنوان "ستاره دخت ایران اسلامی " را برایش انتخاب کردند!
آنقدر با خواندن این خبر ناراحت شدم که ساعت ها مات و مبهوت به خبر نگاه میکردم و میگفتم: " یعنی تا این حد؟!" و نمیدانستم قهقهه بزنم یا گریه!
آقایانی که پشت میز نشستهاید و نمیدانم دقیقا هدفتان از برگزاری این سیرک چیست! ولی همین قدر بدانید با این کارتان اولین تو دهنی را به اسلام و بعد به زن و بعد به تمام مادران این آب و خاک کوبیدید! این کارتان یعنی بی ارزش کردن مفهوم زندگی برای دختر امروز...
عطش دختر امروز ما این چیزها نیست، دختر امروز ما به یک جو معرفت و صداقت نیاز دارد، به کسی که جواب تمام ندانستههایش را بدهد، کسی که آینده را به بهترین شکل بر اساس موقعیت و استعدادش جلوی پایش بگذارد! و به او بگوید تو در جای خودت و به تناسب خودت بهترین هستی... دوست دارم بدانم برای این نیازها چه قدمی برداشتهاید؟
.....................
خشت اول چون نهد معمار کج! تا ثریا می رود دیوار کج!