به نام خدا
حس خیلی خوبی به آدم میده «صبح زود از خواب بیدار شدن.» انگار همه ی کارهای آدم رو همون سحرخیزی ردیف میکنه. اون روز هوا که روشن شد رفتم توحیاط شلنگ رو برداشتم و شیر آب رو باز کردم. همینجور که درخت و گیاهها رو آب می دادم متوجه کنج باغچه شدم: «وای! نه! بازم؟...».
دیگه از دست این گربه کلافه شده بودم. چند روز بود که میومد و تو باغچه ی ما... (حتی از حرف زدن در موردش هم نفرت دارم.) احساس کردم باید یه فکری بکنم. دیگه داشت برام غیر قابل تحمل میشد. شیر آب رو بستم و رفتم تو اتاق. گوشی رو برداشتم و شماره ی منزل پدر شوهر گرامی رو گرفتم.(آخه میدونین پدر شوهرم یه پا باغبونه و حساسیت فوق العاده ای به گل هاش داره واسه خاطر همینم تخصص زیادی در مورد مقابله با ورود هرگونه گربه به باغچه پیداکرده.) بعد از اینکه خوب به حرفم گوش داد و کلی باهام همدردی کرد گفت:«سعی کن همیشه خاک باغچه رو مرطوب نگهداری.»(خیلی خوشحال شدم چون میدونستم به حرفی که میزنه مطمئنه)
چند روز راحت بودم. صبح، ظهر و شب باغچه رو آب پاشی می کردم. دیگه خبری از «گلاب به روتون» هم نبود.
روز سوم چهارم بود، سبد رخت چرک ها رو برداشتم و رفتم زیر زمین که بربزمشون تو ماشین لباسشویی. احساس کردم بوی بدی میاد این طرف و اون طرف رو نگاه کردم که چشمتون روز بد نبینه دیدم گربه این دفعه رفته تو سبد و توی روفرشی و موکت... این دفعه از همیشه ناجورتر هم بود! دویدم بالا، رفتم تو اتاق، گوشی رو برداشتم و زنگ زدم به به
دوستم.(آخه میدونید اون آخر اطلاعاته از بچه داری و شوهر داری و خونه داری بگیر تا...وضعیت آب و هوا و...) ماجرا رو براش تعریف کردم و «گلاب به روتون» رو هم مفصل براش شرح دادم. گفت:«گربه اونجا زاییده.» تعجب کردم: «آخه...پس چرا هیچ بچه گربه ای نیست؟» خندید و گفت:«نمیزاره اونجا بمون که! به دندون میگیره و میبردشون یه جای دیگه»...حیف اون چیزهای نویی که کثیف شده بود و مجبور بودم کمپلتش رو بذارم سرکوچه. وقتی تمیز کردن زیر زمین تموم شد صدای «میو-میو» ی یه بچه گربه شنیدم، با ترس و لرز گوش هام رو تیز کردم؛ صدا از حیاط میومد. رفتم بالا«میو-میو» دقیق که شدم فهمیدم از حیاط یکی از همسایه ها میاد«آخیش!» نفس راحتی کشیدم و رفتم دنبال کارم. بعد از ظهر و شب هم وقتی از حیاط رد می شدم صداش رو شنیدم. تو دلم صد باره خدا رو شکر کردم که گربه بچه هاش رو خونه ی ما نذاشته. اما صدای بچه گربه قطع نمی شد. مرتب«میو-میو» میکرد و هربار سوزناک تر از بار قبل!
شب یکی از دوستای آقامون اومد دم در و چند دقیقه ای اونجا باهاش صحبت کرد. وقتی رفت و همسرم اومد تو گفت:«میدونستی گربه بچه ش رو برده خونه ی همسایه کناری مون؟ صدای حرف زدن ما رو شنیده بود و اومده بود پشت در و چنگ به در میکشید» جای تعجب نداشت، آخه همسایه کناری مون مدت هاست رفتن خارج و خونه خالیه.«ببین بد صدا میکردا! فکر کنم مادره ولش کرده رفته. معلومه خیلی گرسنشه.؟» این رو که گفت انگار غم دنیا ریخت تو دلم. بغضم رو قورت دادم و گفتم:« تو رو خدا زنگ بزن پدر همسایه بیاد در رو باز کنه این طفلی رو نجات بده وگرنه از گرسنگی تلف میشه. از صبح تا حالا داره صدا میکنه» آقامون دفترچه تلفن رو باز کرد، گوشی رو برداشت و شماره گرفت:«جواب نمیدن!» یه فکری کردم، رفتم تو اتاق ، با پاکت شیر برگشتم و گفتم:«بیا براش شیر بریز» همسرم با تعجب گفت:«در که بسته ست، آخه چه جوری؟؟» گفتم:«از زیر دربراش بریز! خواهش میکنم. میدونی که منم یه مادرم. طاقت نمیارم، نمیتونم صدای ناله ش رو تحمل کنم. شام از گلوم پایین نمیره. خواهش میکنم سعیت رو بکن.» همسرم رفت بیرون. کوچه رو خوب نگاه کرد که کسی نباشه. آخه میگفت اگه کسی ما رو تو اون حالت ببینه فکر میکنه دیوونه شدیم! بچه گربه سر و صدای ما رو پشت در که شنید بازم شروع کرد به چنگ کشیدن در. از زیر در آرم آروم شیر رو ریختیم تو. «میو-میو» تموم شد و صدای «ملچ-ملوچ» بلند شد. انگار دنیا رو بهم دادن. خیالم راحت شد و رفتم تو تا سفره شام رو پهن کنم.
شب وقتی بچه ها رو خوابوندم وداشتم پتو روشون میکشیدم با خودم گفتم:«الهی بمیرم! حتما الان بچه گربه سردشه...»اشک جلو چشمم رو گرفته بود. دلم میسوخت. برای اون بچه گربه ی تنها. برای بچه های تنها. اونهایی که از مادرشون جدا موندن...خدا بیامرزه مادر بزرگم رو بعضی وقتا میگفت:«ننه! آدم گرگ بیابون بشه مادر نشه» وقتی بچه بودم نمیفهمیدم چی میگه ولی از وقتی بچه دار شدم با تمام وجودم حرفش رو درک میکنم. آخه میدونید؟ وقتی کسی مادر میشه دیگه خودش رو به کلی فراموش میکنه و همه چیزش میشه بچه ش. اول به سیرکردن اون فکر میکنه. اول به خوابوندن اون فکر میکنه و...به قول معروف «لقمه رو از دهن خودش در میاره میذاره دهن بچه ش!» کلا تعریف آدم از زندگی عوض میشه.
فردا صبح به آقامون یادآوری کردم که بازم به پدر همسایه که کلید دستش بود زنگ بزنه...الهی شکر خونه بودند و قول دادند بعد از ظهر بیان و در رو باز کنن. صبح و ظهر هم برای بچه گربه از زیر در شیر ریختیم.
اون روز طبق قرار قبلی ساعت 4 گلپر جان و بقیه ی دوستان تشریف آوردن منزل ما. ساعت حدود 6 وقتی میخواستند برن تو حیاط مشغول خدا حافظی بودیم که بازم صدای اون بچه گربه اومد. ولی اینبار بلند تر. رفتم در رو باز کردم که چشمتون روز بد نبینه! دیدم پدر همسایه، در رو باز کرده و بچه گربه رو گذاشتنه بیرون رو رفته! حالا کجا گذاشته؟ رو یه بلندی! باور کنین اگه چند ثانیه دیر تر رسیده بودم با مخ افتاده بود و... بین هوا و زمین گرفتمش! بعدشم: بچه گربه ی 2-3 روزه که چشمش درست نمیبینه و ارتفاع رو تشخیص نمیده. بلد هم نیست بپره و...عجب آدمایینا! بچه گربه ی به این کوچیکی رو همین طوری ول کردن و رفتن! نمیگن این نمیتونه از خودش دفاع کنه و ممکنه یه گربه ی نری پیدا بشه و... تازه! این الان فقط میتونه شیر بخوره نه چیز دیگه. اونم باید یکی بهش بده خودش که نمیتونه بره پیدا کنه! سریع آوردمش تو. به دخترا نشونش دادم و ماجرا رو براشون تعریف کردم. انقدر تو فکرش بودم که نفهمیدم چه جوری با دوستام خداحافظی کردم. راستی!
ریحانه و مامانش و عمه ش هم اومده بودنا!
اون شب آقامون جایی کار داشت و دیر میومد خونه. واسه همینم از مامان و عمه ی ریحانه خواهش کردم شام پیش ما بمونن تا هم ما تنها نباشیم وهم ازشون در مورد نگهداری از این بچه گربه راهنمایی بگیرم. آخه عمه ی ریحانه تجربه ش رو داشت و یه بچه گربه بزرگ کرده بود. وسایل لازم رو آوردم: پتوی کوچولو، شیر و یه سرنگ. ولی بچه گربه از سرنگ نتونست بخوره. یه فکری به ذهنم رسید و رفتم تو اتاق و با یه قطره چکون برگشتم. حیوونی انقدر گرسنه بود که مرتب چنگول میکشید. خوب شد که دستکش دستم کرده بودم. وقتی سیر شد عمه ی ریحانه گفت که نوازشش کنم... فکر کردم که الان به محبت نیاز داره و این دستکش چند لایه ی پلاستیکی نمیتونه گرمای دست منو بهش برسونه. واسه همینم درشون آوردم و به خودم قول داد که بعدش دستم رو خوب می شورم. آخی! نمیدونید چه تاثیری روش میذاشت. آروم آروم شده بود. رفتم زیر زمین و یه جعبه میوه آورم، پتوی کوچولو رو توش پهن کردم و بچه گربه رو توش گذاشتم. شب بود و هوا براش مناسب نبود واسه همینم بردمش زیر زمین.
آخر شب که کارهام تموم شده بود رفتم تو حیاط سرم رو بلند کردم. به آسمون خیره شدم و گفتم:«خدایا! من به این بچه گربه رحم کردم تو هم به من رحم کن!» همینطور با خدا حرف میزدم که یهویی یه شهاب تو آسمون رد شد. یاد حرف بابام افتادم و سیل اشک بود که روی صورتم می ریخت.
فردا صبح با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم. سریع گوشی رو برداشتم که بچه ها بیدار نشن. بابام بود. بعد از سلام گفت:«از مادرت شنیدم بچه گربه آوردی تو خونه! آخه دختر مگه تو کم کار و درد سر داری با این دوتا ووروجک!»
گفتم:«بابا! یادته بچه بودم، تابستونا رو پشت بوم میخوابیدیم؟» با تعجب گفت:«آره ولی چه ربطی...» سریع گفتم:«یادته وقتی شهابی از بالاسرمون رد میشد ازت در موردش میپرسیدم. بهم چی میگفتی؟ میگفتی:«وقتی شهابی میبینی یعنی خدا دوستتداره. حتما امروز کاری کردی که خدا با این شهاب میخواد بگه دوستتداره»... بغضم رو قورت دادم وگفتم :«دیشب شهاب رو دیدم بابا! یاد بچه گی هام به خیر بابا!» و زدم زیر گریه!