این الطالب بدم المقتول بکربلا
متن زیر:
1- طولانی است.
2- ویرایش نشده است.
3- فقط یک خاطره است.
بسم الله الرحمن الرحیم
وقتی به مسجد النبی رسیدیم نماز صبح شروع شده بود. کم کم راه های عبور هم باریک تر می شد و بیشتر مسلمانان آنجا طبق اعتقادشان هر جا بودند نیت می کردند و اقامه می بستند. همه دست به سینه ایستاده بودند. صدای بلندگوهای پرقدرت و نوای قرآن طنین انداز شده بود.
الحمدلله رب العالمین، الرحمن الرحیم...
کنار یکی از ستون های مسجد، جالی خالی پیدا کردم. روحانی کاروان می گفت بیش از 2000 ستون دارد و قبل از تر ما یکی آنها را شمرده! تعداد دقیقش را هم گفته بود؛ اما من فراموش کردم. تا پوشیه ام را برداشتم و سجاده طرح سنتی ام را پهن کردم و چادر نماز پوشیدم و چادر مشکی ام را تا کردم و داخل کیفم گذاشتم به رکعت دوم رسیدند.
الله اکبر...
الحمد لله رب العالمین، الرحمن الرحیم
نیت فرادا کردم و همراه آنها به رکوع و سجده رفتم. اینقدر در صحت و سقم جماعت خواندن نماز صحبت شده بود که حتی اگر از نظر فقهی هم درست باشد دیگر دلم به نیت جماعت نمی رفت. وقت هایی که به نماز می رسیدم نیت قضای جماعت می کردم و خودم فرادا میخواندم. اما الان که یک رکعتش هم نرسیده بودم و تنها راه اتصالم با صفوف نمازگزاران یک ستون عریض و قطور بود... واقعا دلم به نیت جماعت راه نمی داد!
السلام علیکم و رحمة الله و برکاته، الله اکبر، الله اکبر، الله اکبر.
سجاده ام را جمع کردم. چادر رنگی را تا کردم و چادر مشکی پوشیدم. شاید دو رکعت نماز صبح ارزش این همه تا کردن نداشت. سجاده و چادر رنگی نمازم را مقبول تر نمی کرد؛ اما برای خودم دلنشین ترش می کرد. مقدمات نماز هم در مسجد النبی باید با ایران خودمان و قم و کنج اتاق تفاوت بکند. برای همین سجاده ای با طرح سنتی برای این سفر انتخاب کردم. نمی دانم اسمش چه هست؛ شاید ترمه!
کیف و کفشم را برداشتم و به طرف در شماره چهار رفتم. بعد از نماز صبح در شماره چهار پاتوق خانم های ایرانی هست. پاتوقی نه به انتخاب خودشان. باید آنجا مجتمع شوند تا بالاخره ساعت 6 و نیم صبح دری را برایشان باز کنند که به محل زیارت قبر نبی مکرم اسلام منتهی می شود. پاکستانی ها و مصری ها و بلاد شام هم سمت راست ایرانی ها دسته دسته جمع می شوند. به نوعی تفکیک ملیتی در پس تفکیک جنسیتی! تا آنجا که شنیدم زیارت کردن آقایان اصلا این مراسم را ندارد. رحل و قرآن بزرگی از طبقه قرآن ها برداشتم و تقریبا بیست متری درب شماره چهار نشستم. خیلی شلوغ بود؛ اما بعد از نماز همه مهربان تر می نشستند و به همدیگر جا می دادند. دوباره سجاده ام را پهن کردم. چهارزانو نشستم و رحل و قرآن را جلویم گذاشتم. از الان که ساعت 5 بود تا ساعت 6و نیم باید خودم را بیدار نگه می داشتم. نکته سخت ترش این بود که در این یک ساعت و نیم فقط اندازه یک سجاده جا داشتم و حتی یک لحظه دوری از آن برایم به قیمت از دست دادن جا و از دست دادن زیارت مزار حضرت محمد (ص) تمام می شد. سخنران مسجد النبی منبر عربی رفته بود. به یک بار شنیدنش می ارزید. داشت در مورد آیات محکم و متشابه می گفت.چند ترم پیش در درس علوم قرآنی یک چیزهایی خواندیم. آیه سوره آل عمران را خواند که و ما یعلم تأویله الا الله و الراسخون فی العلم. بحث می کرد که آیا راسخون فی العلم هم استثنا شده یا خیر. می گفت بعضی از فرقه ها آیات متشابه را محکم فرض می کنند و بر اساس آن استدلال می کنند. آنان گمراهان هستند. چند تا فحش مودبانه دیگر هم داد که یادم نیست. حرف اصلی اش این بود که آیات قرآن خودشان واضح هستند و اگر هم آیه متشابهی دیدیم باید از علمای اسلام و اولی الالباب سوال کنیم. دو ترم پیش برای درس تاریخ تشیع تحقیق کوچکی در مورد وهابیت داشتم. یادم هست یکی از اشکالاتی که بهشان وارد بود این بود که از قرآن فقط به ظاهر آن کفایت می کنند و اصلا برایش تفسیر و تأویل قائل نیستند. برای همین مثلا از آیه ید الله فوق ایدیهم کاشف به عمل می آوردند که نعوذ باالله خدا جسمانیت دارد. ( قرآنی در کشوی اتاق هتلمان بود که برای هر آیه چند خطی توضیح نوشته بود. در توضیح آیه ای از سوره حجرات که مسلمانان را فرموده بود و لا تلمزوا انفسکم و لا تنابزو بالالقاب مثال آورده بود که : اینکه بعضی ها به پیروان سنت رسول خدا و عقیده سلف وهابی می گویند اشتباه است. قرآن فرموده و لا تنابزوا بالالقاب. نمی دانم چرا رافضی گفتن ها را مثال نزده؛ به هر حال من که به شخصه توبه کردم. زین پس به جای واژه غریب و بیگانه وهابی بگوییم سلفی گر.)
خانم سمت چپی ام قرآن می خواست. او هم می دانست اگر یک ثانیه از جایش بلند شود همه اطرافیان از شرق و غرب گرفته تا شمال و جنوب چهار زانو می نشینند و دیگر جای نشستن ندارد. قرآنم را خواست و با کمال میل تقدیمش کردم. چون می دانستم تا قبل از باز شدن در نمی خوانم و دیگر امکان بازگرداندنش به قفسه قرآن ها هم نداشتم. رحل خالی را جلویم گذاشتم و سرم را رویش.
از خواب که بیدار شدم سخنرانی تمام شده بود. با صدای سخنرانی حاج خانم بلند گو به دست بیدار شدم. یک حاج خانم با پوشش سرتاپایی مشکی. چادر عربی و پوشیه و دست کش. دو سه نفر شاید بادی گارد کنارش بودند. داشت به زبان فارسی سخنرانی می کرد. بعضی ها می گویند افغانی اند. هرچه بود فارسی خوب می دانست. برای ملیت های دیگر هم داشت به زبان خودشان روضه خوانی می شد. خانمی از پست سرم طلب مفاتیح کرد. کتاب ادعیه ای که در کیف داشتم را بهش دادم. آن خانمی که قرآن گرفته بود هم قرآن را پس داد.
- اینکه دو رکعت نماز می خونید برای پدر و مادر یا دو رکعت برای شهدا یا دو رکعت برای مثلا حضرت مهدی معنی نداره.اونها محتاج دعای ما نیستن.
گشنه ام شد. از توی کیفم یک موز و چند شکلات در آوردم و همینطور که به سخنران سیاه پوش زل زده بودم می خوردم.
- دو رکعت نماز بخونیم بعد توی سجده دعا کنیم. پیامبر گفته نزدیکترین حالت بنده به خدا در سجده هست. بعد از نماز در سجده دعا کنیم که خدایا والدین ما رو بیامرز. اگر قرار باشه همه برای همدیگه نماز بخونیم که همین نمازها را با هم قسمت می کنیم و همه میریم بهشت!
خانم پشت سری کتاب ادعیه ام را پس می دهد و تشکر می کند.
- بعد مثل اینکه میگید امروز مبعث پیامبر هست و جشن می گیرید. ( انگار می خواست از حضار تأیید بگیرد. همینجور که شکلات می خوردم سرم را به نشانه تأیید تکان دادم ) اصلا مبعث پیامبر روز خاصی نداره. اینکه برای روز تولد حضرت محمد یا مثلا حضرت زهرا جشن میگیرید این درست نیست. مگه اونها خودشون تولدشون رو جشن می گرفتن که شما میگیرید؟ باید همون کارهایی رو بکنیم که حضرت محمد می کرد.
تلخیص اعتقاداتش را در یک جمله خیلی خوب رسوند. باید همون کارهایی رو بکنیم که حضرت محمد می کرد. این همان وها... سلفی گری هست. حوصله شنیدن حرفهاش را نداشتم. کتاب دعا را باز کردم. بسم الله الرحمن الرحیم، اللهم رب النور العظیم و رب الکرسی الرفیع...
حاج خانم شروع کرد به توضیح دادن آداب زیارت و دعا .
- فقط دو رکعت نماز بخونید. اجازه بدید بقیه هم نماز بخونن. دنبال قبر ندوید. بذارید بقیه هم زیارت کنن. آخه این چه مسلمونی هست؟!
داشتم فکر می کردم که چطور می شود دنبال قبر دوید. قبر که ساکن و ایستا هست. ما اگر هم بدویم به سمت قبر می دویم نه دنبال قبر! حتما معلم فارسی اش این یک قلم را خوب یادش نداده.
صدای همهمه ای از سمت راست برخاست. در سمت عرب ها را باز کردند. اول همه ایرانی ها با حسرت نگاهی به سمت راست انداختند. نمی دانستند اگر به سمت آن در بروند زودتر می رسند یا اگر همین جا منتظر بازگشایی باشند. بعد همه نیم خیز شدند. مثل مسابقه دو میدانی که برای استارت مسابقه شماره یک گفته باشند! سریع سجاده ام را که حالا پنج شش نفری گوشه و اطرافش نشسته بودند بیرون کشیدم. قرآن و رحل را در قفسه ای در همان نزدیکی گذاشتم و میان جمعیت برگشتم. دلهره ها بیشتر می شد.خانم سخنران و همکارانش در حال آرام کردن ایرانی جماعت بودند و آنها را به صبری جمیل فرا می خواندند! کتاب دعا را باز کردم تا اذن دخول بخوانم. اللهم انی وقفت علی باب من ابواب بیوت نبیک صلی الله علیه و آله و قد منعت الناس ان یدخلوا الا باذنه. (و قد منعوا الناس ان یدخلوا الا باذنهم)
در چوبی شماره چهار و شماره های قبلش کمی شبکه شبکه بود. از این طرف آن طرف پیدا. سایه دو مرد دیده شد که از پشت به در نزدیک می شدند. اشتباه نکنم می خواستند در را باز کنند. انگار که شماره دو مسابقه را گفته باشند. همه خانم ها از اشتیاق به سمت در هجوم آوردند. تسبیحم را در آوردم تا صد الله اکبر بعد از اذن دخول را بخوانم. دیگر چیزی پیدا نبود. فقط صدایی آمد و صداهایی و صلوات خانم ها. در باز شده بود و این سیل جمعیت بود که مرا به داخل هل می داد. از در که رد شدم فشار جمعیت کمتر شد. همه داشتند می دویدند. انگار واقعا با مسابقه دو اشتباه گرفته بودند. سعی کردم جو زده نشوم و قدم هایم را آرامتر و متین تر از قبل بردارم. خیلی ها از من جلو زدند. مرد پلیس عربی به همراه ملازمش روی صندلی چوبی بلندی نشسته بود. از آن کلاه قرمزی ها؛ یعنی همان چفیه قرمزی! انگشتان دست راستش را جمع کرده بود و می گفت : شووی، شووی . با دست چپ و گوشه چفیه قرمزش جلوی بینی اش را گرفته بود. یعنی می خواست نشان بدهد که ایرانی ها خیلی بد بو و بی نزاکتند. ملازمش کنارش ایستاده بود. دستش تا مچ توی ... بود و داشت شماره می گرفت! کاش آن کلاه قرمزی به جای دید زدن خانم های ایرانی بغل دستی اش را نگاه کرده بود و ازین منطقه تهوع آور فیض می برد!
آرام راه می رفتم و ذکر الله اکبر می گفتم. همان کسی که تا اینجا دعوتم کرده اگر لایق زیارتش باشم بدون دویدن هم راهم می دهد.
کنار ستونی در حیاط مسجد اصلی پیامبر نشستم. قرآن و زیارت خواندم. از آنجا گنبد خضرا به خوبی پیدا بود؛ البته تا وقتی که چترها را باز نکرده بودند. ملیت ها دسته دسته به همراه سرگروهشان می آمدند و در گوشه ای مستقر می شدند. مالزیایی ها دست همدیگر را گرفته بودند و خیلی آرام و خندان قطاروار راه می رفتند. یکی دو ساعت که قرآن و دعا خواندم رفتم پشت در وردی ساختمان اصلی مسجد ایستادم. خانم عربی پشت سرم داشت غیبت ایرانی ها را می کرد. عجبی که بالاخره این کلاس های مکالمه و فیلمهای عربی شبکه کوثر به کارم آمد. برگشتم و نگاه معنا داری بهش کردم. داشت از ادب و احترام مسافران مالزیایی تعریف می کرد و از هول و شتاب ایرانی ها می نالید. من که هول و شتاب را عشقی می دانم که جلویش گرفته شده و حالا که باریکه راهی برایش باز کردند فواره زده. ده دقیقه ای ایستادیم تا اذن دخولمان دادند. هنوز یک مرحله تا ورود به روضه النبی مانده بود. گوشه ای جای خالی پیدا کردم و دو رکعت نماز زیارت خواندم. مفاتیح را باز کردم و دنبال اعمال روز مبعث گشتم. دعای آن روز را خواندم اما هنوز اذن دخول به روضه النبی داده نشده بود. خودم را میان جمعیت جا کردم . دیگر حوصله به صف ایستادن نداشتم. داشتم در و دیوار و سقف را نگاه می کردم. دختر عربی کنارم ایستاده بود همسن و سال های خودم. با شال و مانتوی مشکی. دعای کوچکی دستش بود و داشت با خضوع و اخلاص تمام می خواند. بالای دعای را که خواندم نوشته بود: Salam to Umar !
بالاخره اجازه ورود خان آخر هم دادند و وارد منطقه روضه النبی شدم. روضه النبی از معدود جاهایی هست که با وجود همه پلیدی هایی که در اطرافش می بینم درصد بالای معنویتش را می شود استشمام کرد. هرچه دعا کنار گذاشته بودم برای روضه النبی فراموش کردم. از بس که جان به لبمان کردند برای قدم گذاشتن به این حریم ملکوتی. اصلا مگر آنها قداست این مکان را درک می کنند. اگر می فهمیدند که در جوار مزار نبی اسلام حتی به بهانه منظم کردن زائران صدای خود را بلند نمی کردند و یادشان می آمد خدا در قرآن گفته لا ترفعوا اصواتکم فوق صوت النبی. اگر می دانستند در این مکان چه گذشته هیچ وقت آن خانم انتظامات سیاه پوش در کنار ضریح پیامبر صندلی نمی گذاشت و پایش را روی پایش نمی انداخت. اگر می دانستند که با زایران مزار حضرت محمد (ص) مثل گله ای وحوش رفتار نمی کردند. در سجده بودم و همین فکر ها. یک لحظه صدای همهمه کم شد و صدای دختر عربی که داشت دعا می خواند برایم واضح شد. و لعن الله امه قتلتکم و لعن الله الممهدین لهم... . فوری بلند شدم و سمت چپم را نگاه کردم. دختر 17-18 ساله عربی داشت در دو متری ضریح پیامبر و جلوی ماموران امنیتی آنجا زیارت عاشورا می خواند. یادم آمد دو سال پیش در جامعه الزهرا بحثش پیش آمده بود که برای جلوگیری از تفرقه همه جا زیارت عاشورا نخوانیم. اما اینجا انگار زیارت عاشورا عطیه خداوند بود که یک راست توی بغلم افتاد! همه لعن و نفرین های زیارت عاشورا نوک زبانم بود؛ اما دعایی لازم بود تا به من تلقین کند. اولین بار بود که احساس می کردم کاملا آمادگی خواندن این زیارت را دارم.
السلام علیک یا ابا عبد الله و علی الارواح التی حلت بفنائک...
. نزدیک در خروجی مسجد خودم را به پوشیه و دستکش و عینک آفتابی مجهز کردم. تسبیح به دست گرفتم و تا رسیدن به هتل صد باراز ته دل گفتم: اللهم العنهم جمیعا
کلمات کلیدی :